گــــــــــردو

۲۶ مطلب با موضوع «رباعیات» ثبت شده است

مائیم که در پای تو چون خاک رهیم

مدهوش و زدست رفته از یک نگهیم


با ما شبی از مهر در آمیز که ما

کم عمرتر از ستاره صبحگهیم

صبحی خوش و خرم است خیز ای ساقی    

      در شیشه کن آن شراب از شب باقی


جــامی بــه مــن آور و غـــنیمت می دان     

      ایــن یــک دم نــقـــد را و فــــردا باقی

یا رب به محمد و علی و زهرا

یا رب به حسین و حسن و آل عبا


کز لطف برآر حاجتم در دو سرا

بی منت خلق یا علی الاعلا

از کشت عمل بس است یک خوشه مرا

در روی زمین بس است یک گوشه مرا


تا چند چو گاو گرد خرمن گردیم

چون مرغ بس است دانه یی توشه مرا

وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم به یکی طرفه نگار افتادا

گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا

سهـمـی کـه مــرا دلـبــر خـبّــاز دهـد / نه از سر کینه کز سر نـــــــاز دهد

در چنگ غمش بمانده ام همچو خمیر / ترسم که به دست آتشم باز دهد

* * *

زیبــــا بت کفشگر چو کفش آراید / هر لحظه لب لعل بر آن می ساید

کفشی که ز لعل و شکرش آراید / تـــاج سر خورشیـد فلک را شـایـد

خورشید به روشنی رایت ماند         

گردون ز شرف به خاک پایت ماند


دوزخ به عتاب جان‌گزایت ماند         

فردوس به عرصه‌ی سرایت ماند

زان پس که دل و دیده بر من سپرند         

با عشق یکی شوند و آبم ببرند


صبرا به تو آیم غم کارم بخوری         

ای صبر نگویی که ترا با چه خورند

یک در فلک از امید من نگشاید         

یک کار من از زمانه می‌برناید


جان می‌کاهد غم تو می‌افزاید         

در محنت من دگرچه می‌درباید

گفتم ز فراق یاسمن می‌گرید         

این ابر که زار بر چمن می‌گرید


گل گفت به پای خویشتن برشکنم         

بر خنده‌ی یک هفته‌ی من می‌گرید

آنها که هوای عشق موزون زده اند / هر نیم شبی سجاده در خون زده اند

نشنیدستی، که عاشقان خیمه ی عشق / از گردش هفت چرخ بیرون زده اند


@@@@@@@@@@


شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند / وز جام بلا چگونه می زهر چشند؟

اَر راز نهان کنند غمشان بکشد / ور فاش کنند مردمانشان بکشند

در گنجه دو درزن گر استاد جوان / بردند تظلم به بر شاه جهان

فـرمــود مَـلِـک بــه درزیــان ارّان / گه درزن این برید و گه درزن آن

* * *

رفتی به سرا دوش به می نوشیدن / بودت هوس یار دگر ورزیدن

روی تو بکنده اند و معلومم شد / من روی تو کنده چون توانم دیدن؟!

مِی خوردن و شاد بودن آئین من است    
      فـارغ شدن از کفر و ز دین, دین من است

گفتم به عروس دهر کابین تــو چیست     
     گـفتــا: «دل خـرم تــو کـابـیـن مــن است»

بر من شب هجر تو سرآید آخر         

این صبح وصال تو برآید آخر


دستی که ز هجران تو بر سر دارم         

از وصل به گردنت درآید آخر

این شمع که شب در انجمن می خندد

ماند بگلی که در چمن می خندد


هر شب که به بالین من آید تا روز

میسوزد و بر گریه من می خندد

ساقی و بتی و بربطی بر لب کشت     

     این هـر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت


مشنو سخن بهشت و دوزخ از کس    

      کــه رفــت بــه دوزخ و کــه آمــد ز بهشت؟

گفتـی که : بدان رُخان زیبـا که مراست / چون خلد وثاق تو نخواهم آراست!

امروز در این زمانه خود زهره که راست؟ / تا گوید کان خلاف گفتی، یا راست!


 @@@@@@@@@


از رنگ رخ تو گل عجب شرمگن است / وز طعم لبت بُتـا، رطب شرمگن است

هر بی ادبی که در سرت هست، مکن / کز بی ادبی هات ادب شرمگن است

در پرده ی اسرار, کـسی را ره نیست     

     زیـن تــعبیه جـــان هیچ کس آگه نیست


جــز در دل خاک, هیچ منزلگه نـیست      

    مِی خور که چنین فسانه ها کوته نیست

چون بلبل مست راه در بستـان یافت      

روی گل و جام و باده را خندان یافت


      آمـد بــه زبــان حال در گوشم گفت:    

دریـاب کـه عمر رفته را نتوان یافت

در عشق تو هر سوی همی باید رفت / چون اشک، به هر روی همی باید رفت

در خدمت زلفین تو همچون شاهان / شرط است، که بر موی همی باید رفت!


@@@@@@@@@@


کس عاشق آن لب چو شهد تو مباد / جز فرقد و مَه، مرقد و مهد تو مباد

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . / . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . 

چشمت صنما هــــــــزار دلدار کشد

آن ناله‌ی زیر او همـــــــه زار کشد


شاهان زمانه خصم بـــــــردار کنند

آن نـرگس بیــــــــدار تو بیدار کشد

چون شاهد پــــوشیده خــــــرامان گردد
هـــــر پوشیده ز جامه عــــــریان گردد

بس رخت به خیل کاو گــروگان گردد
گـر سنگ بود چو کان زرافشان گردد

آن چهره که هرکه وصف او بشنیدست         

بر چهره‌ی آفتاب و مه خندیدست


ماه نو عید دیده‌ام دوش بدو         

بر ماه تمام کس مه نو دیدست

خاکی دل من به آتش آگنده مدار 

 آبم مبر و چو خاکم افکنده مدار


چون کار من از بخت فراهم نکنی 

 در محنت و غم مرا پراکنده مدار

ای هــــر چه صدف بسته‌ی دریای لبت

وی هـــــر چه گهــر فتـاده در پای لبت


از راهـــــزنــــــان رسیده جانم تا لب

گــــر ره ندهـــی وای من و وای لبت