گــــــــــردو

۴۳۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم

کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم


دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی

دو صد هنگامهٔ خیزد ز سودائی که من دارم

به فغان نه لب گشودم که. غان اثر ندارد

غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد


چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی

مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد

صبحدم پیک مسیحا دم جانان آمد

گفت برخیز که آرام دل و جان آمد


سحر از پرده نشینان حریم خلوت

نغمه برخاست که شاهنشه خوبان آمد

جان نقش رخ تو بر نگین دارد

دل داغ غم تو بر سرین دارد


تا دامن دل به دست عشق تست

صد گونه هنر در آستین دارد

مرا، دی عاشقی گفت ای سخنور

میان عاشق و معشوق بنگر


نگه کن تا چه باید هر دوانرا

وزین دو کز تو پرسیدم بمگذر

نه زنگی نه حرفی!؟
نکنه سراغ یکی دیگه رفتی

خب ببینم کیه؟ موهاش بلنده؟
توی خیابون بی صدا می خنده؟

شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود 

زندگی یعنی چه؟ 

برگرد بی تو بغض فضا وا نمی شود 

یک شاخه یاس عاطفه پیدا نمی شود


در صفحه دلم تو نوشتی صبور باش 

قلبم غبار دارد و معنا نمی شود 

نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را

که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را


ملائک با نگاه یاس بر ما سجده می کردند

ملائک راست میگفتند اما ساختی ما را

بر دل من گشت عشق نیکوان فرمان‌روا

اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوا


نیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان

گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانروا

دردا که ندیدیم وصال رخ دلدار

هجرآمد و آورد غم و محنت بسیار


خون گریه کنم تا بگشایم گره از کار

دردا که مرا خون دل و دیده قرین شد

با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن

چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن


گفتند جهان ما آیا بتو می سازد

گفتم که نمی سازد گفتند که برهم زن

چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش

ترا که گفت که بنشین و پا بدامان کش


بقصد صید پلنگ از چمن سرا برخیز

بکوه رخت گشا خیمه در بیابان کش

صنعت ایهام و تشبیه و بدل می آورد

تا شود ابیات شعر من کمی دلچسب تر


واژه واژه بر لبم جام عسل می آورد

شعر شیرین مرا شور عجیبی داده است

جمال غیب و شهود است این که می آید 

تمـام رحمت و جود است این که می آید 


شعیب و صالح و هود است این که می آید 

عزیـز مصـر وجـود است ایـن که می آید 

اگر به بحر محبت کرانه می خواهی

هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی


مرا ز لذت پرواز آشنا کردند

تو در فضای چمن آشیانه میخواهی

ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبر

گهی همچو چوگان شود، گاه چنبر


گهی لاله را سایه سازد ز سنبل

گهی ماه را درع پوشد ز عنبر

ما آمدیم امشب که حیران تو باشیم 

 آشفته ی حال پریشان تو باشیم 


 تقصیر هجران است، تقصیر فراق است 

 امروز اگر پاره گریبان تو باشیم 

اى روى تو آیت نکویى

حسن تو کمال خوبرویى


راتب شده عالم کهن را

هردم ز تو فتنه اى به نوی

ز قلعه، ماکیانى شد به دیوار

بناگه روبهى کردش گرفتار


ز چشمش برد، وحشت روشنائى

بزد بال و پر، از بى دست و پائى

آن تویی زنده ز شبگردی و می نوشیها

وین منم مرده در آغوش فراموشیها


آن تویی گوش بتحسینگر عشاق جمال

وین منم چشم بدروازه ی خاموشیها

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد


شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چه خواهد کرد با شاهان ندانم

که با چون من گدایى عشقت این کرد


از اول مهربانى کرد و آنگاه

چو با او مهر ورزیدیم کین کرد

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم


تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

نباشم گر در این محفل ، چه غم ، دیوانه ای کمتر

خوش آن روزی ز خاطر ها روم ، افسانه ای کمتر


بگو برق بلاخیزی بسوزد خرمن عمرم

بگرد شمع هستی ، بی خبر پروانه ای کمتر