ما روزه شکستیم و دلی را نشکستیم
ظهر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان منصور حلاج از کنار خرابه ای که جزامی ها سکونت داشتند، می گذشت،جزامیها داشتند ناهار میخوردند.ناهار که چه؟
ته مانده غذاهای دیگران و چند تکه نان… یکی از آن ها تا حلاج را دید، گفت:
-بفرمایید!
-مزاحم نیستم؟
-نه بفرمایید.
چون حلاج پای سفره نشست، یکی از جزامیها پرسید:
-تو از ما نمی ترسی ؟دیگران حتی از کنار ما رد نمی شنوند!
-آنان روزه هستند.
-پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی، چرا روزه نیستی؟
-امروز روزه نیستم.
حلاج دست به غذا برد و چند لقمه خورد، تشکر کرد و رفت.
موقع افطار منصورگفت: خدایا روزه مرا قبول کن !
یکی از یاران گفت: ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامیها ناهار می خوردی. حلاج در جوابش گفت:روزه من برای خداست،ما روزه شکستیم و دلی را نشکستیم.
گفت آن یـــــار کــــزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
- ۹۴/۰۴/۰۲