گزیده ای از رباعیات انوری بخش (5)
زان پس که دل و دیده بر من سپرند
با عشق یکی شوند و آبم ببرند
صبرا به تو آیم غم کارم بخوری
ای صبر نگویی که ترا با چه خورند
---
گردون به وصال ما موافق زان بود
کین تعبیهی هجر در آن پنهان بود
امروز رهین شکر او نتوان بود
کان روز وصال هم شب هجران بود
□
یک نیم دمم از جهان به دست آمده بود
وصلش به بهای جان به دست آمده بود
ارزانش ز دست من برون کرد فلک
افسوس که بس گران به دست آمده بود
□
چشم تو در آیینه به چشم تو نمود
بر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زود
چشم خوش تو چشم ترا کرد به چشم
پس آفت چشم تو هم از چشم تو بود
□
بر عید رخت دلم چو پیروز نبود
از عید دل سوخته جز سوز نبود
گویند که چون گذشت روز عیدت
ای بیخبران چو عید خود روز نبود
□
گفت آنکه مرا ره سلامت بنمود
کان بت نکند وفا و برگردد زود
دی آن همه گفتها یقین گشت و نبود
وامروز نداردم پشیمانی سود
□
دل درخور صحبت دلافروز نبود
زان بر من مستمند دلسوز نبود
زان شب که برفت و گفت خوشباد شبت
هرگز شب محنت مرا روز نبود
□
دستت به سخا چون ید بیضا بنمود
از جود تو در جهان جهانی بفزود
کس چون تو سخی نه هست نه خواهد بود
گو قافیه دال شو زهی عالم جود
□
با دل گفتم که عشق چون روی نمود
در دامن صبر چنگ محکم کن زود
دل گفت مرا که برتو باید بخشود
گر معتمد صبر تو من خواهم بود
□
در مستی اگر ببرد خوابم شاید
می دیده ببندد ارچه دل بگشاید
بیدار ز مادران چو تو کم زاید
بخت تو نیم که هیچ خوابم ناید
□
جان یک نفس از درد تو میناساید
وز دل نفسی بیتو همی برناید
یکبار دگر وصل تو درمیباید
وانگه پس از آن اگر نمانم شاید
انوری