بار فراق بستم و ، جز پاى خویش را
شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ
بار فراق بستم و ، جز پاى خویش را
کردم وداع جمله اعضاى خویش را
گویى هزار بند گران پاره مى کنم
هر گام پاى بادیه پیماى خویش را
در زیر پاى رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزه صحراى خویش را
هر جا روم ز کوى تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم اراده بیجاى خویش را
عمر ابد ز عهده نمى آیدش برون
نازم عقوبت شب یلداى خویش را
وحشى مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طى کن بساط عرض تمناى خویش را
غزل شماره : ۱۱