گــــــــــردو

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سهراب سپهری» ثبت شده است

شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود 

زندگی یعنی چه؟ 

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام


و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است.

ماه 

رنگ تفسیر مس بود


مثل اندوه تفهیم بالا می آمد

سرو 

ماه بالای سر آبادی است ،

اهل آبادی در خواب .


 روی این مهتابی خشت غربت را می بویم. 

باغ همسایه چراغش روشن، 

گوش کن 

دورترین مرغ جهان می خواند.


شب سلیس است

و یکدست

پشت کاجستان برف.

برف، یک دسته کلاغ.


جاده یعنی غربت.

باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.

صبح است.

گنجشک محض


می خواند.

پاییز، روی وحدت دیوار

امشب

در یک خواب عجیب


رو به سمت کلمات

باز خواهد شد.

صدا کن مرا 

صدای تو خوب است


صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است 

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

بزرگ بود 

و از اهالی امروز بود


و با تمام افق های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

می خروشد دریا 

هیچ کس نیست به ساحل پیدا 


لکه ای نیست به دریا تاریک 

که شود قایق 

خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.

و در رگ‌ها نور خواهم ریخت.


و صدا خواهم در داد: ای سبدهات‌ان پر خواب! سیب

آورده‌ام، سیب سرخ خورشید.