گــــــــــردو

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیف فرغانی» ثبت شده است

اگرچه راه بسى بود تا من از آتش

دلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتش


ز سوز عشق تو در سینه چو کوره من

دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش

چه خواهد کرد با شاهان ندانم

که با چون من گدایى عشقت این کرد


از اول مهربانى کرد و آنگاه

چو با او مهر ورزیدیم کین کرد

چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنى

بر فرق جهان تو نهد از حب خویش تاج


در نصرت خرد که هوا دشمن ویست

با نفس خود جدل کن وبا طبع خود لجاج

اى شده از پى جامه ز لباس دین عور

روبه حیله گرى اى سگ پوشیده سمور


عسلى پوشى و گویى که بفقرم ممتاز

شتران با تو شریک اند بپشمینه بور

اى پادشاه عالم، اى عالم خبیر

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر


فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

حکم تو بى منازع و ملک تو بى وزیر

اى دریغا کز وصال یار ما را رنگ نیست

دل ز دستم رفته و دلدارم اندر چنگ نیست


چون بمهر دوست ورزیدن مرا نیکوست نام

گر بطعن دشمنان بدنام باشم ننگ نیست

زنده نبود آن دلى کز عشق جانان باز ماند

مرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماند


جاى نفس و طبع شد کز عشق خالى گشت دل

ملک دیوان شد ولایت کز سلیمان باز ماند

ایا چو فصل بهار از رخت جهانرا زین

رخ تو ثانى خورشید و ثالث القمرین


بسوى جدول خوبان که مظهر حسنند

لطافت آب روان آمد و تو رأس العین

منم امروز دور از مشرب خویش

بسر پویان بسوى مطلب خویش


بلعلت تشنه شد آب روانم

رها کن تشنه را در مشرب خویش

روی از خلق بگردان که بحق راه اینست

سر و معنی توکلت علی الله اینست


چون بریدی طمع از خلق ز خود دست بدار

زآنکه زاد ره حق آن و حق راه اینست

زهی ز طره تو آفتاب در سایه

بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایه


هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره

درخت لطف ترا هر دو کون در سایه

ای نرگس تو مست و لب تو شراب رنگ

گل در چمن ز روی تو کرد اکتساب رنگ


من تشنه وصال توام لطف کن مرا

سیراب بوسه کن بلبان شراب رنگ

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را

تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را


بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند

چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا