گــــــــــردو

۱۷۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

جان نقش رخ تو بر نگین دارد

دل داغ غم تو بر سرین دارد


تا دامن دل به دست عشق تست

صد گونه هنر در آستین دارد

اگرچه راه بسى بود تا من از آتش

دلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتش


ز سوز عشق تو در سینه چو کوره من

دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش

بر دل من گشت عشق نیکوان فرمان‌روا

اشک سرخ من دلیل و رنگ زرد من گوا


نیستی رنگم چنین و نیستی اشکم چنان

گر بر این دل نیستی عشق بتان فرمانروا

مرا گر چون تو دلدارى نباشد
هزاران درد دل بارى نباشد

چو تو یا کم ز تو یارى توان جست
چه باشد گر ستمکارى نباشد

اى روى تو آیت نکویى

حسن تو کمال خوبرویى


راتب شده عالم کهن را

هردم ز تو فتنه اى به نوی

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد


شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم


تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

گفتم که روی خوبت از من چرا نهانست 

گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیانست 


گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت 

گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشانست 

حسنت که آفتاب تجلی از او گرفت

یک جلوه کرد و مملکت دل فرو گرفت


یک تار از آن دو سنبل پرچین به چین رسید

از زلف مشک بوی تو در مشک بو گرفت

گر وصل آن نگار میسر شود مرا

از عمر باک نیست، که در سر شود مرا


تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم

تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا

هر جفایی که ممکن است ازوست

من تحمل کنم ولی نه نکوست


گر دلم میل جانب او کرد

میل دلها همه به جانب اوست

گل من سبزه زاری کرد پیدا

زمانه نوبهاری کرد پیدا


در این موسم که از تأثیر نوروز

جهان نو روزگاری کرد پیدا

نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

و گر پرسی چه می‌خواهی؟ تو را خواهم تو را خواهم


نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بیدردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

اى دریغا کز وصال یار ما را رنگ نیست

دل ز دستم رفته و دلدارم اندر چنگ نیست


چون بمهر دوست ورزیدن مرا نیکوست نام

گر بطعن دشمنان بدنام باشم ننگ نیست

آن طره به روی مه بنهاد سر خود را

از خط غبار آن رخ پوشیده خور خود را


چون دید گل رویش در صحن چمن، زان گل

ایثار قدومش کرد از شرم زر خود را

سنبل تر دمید بر گل دوست

بوی گل می دمد ز سنبل دوست


باد عنبر شمیم می گذرد

یافت بویی مگر ز کاکل دوست

در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است؟

مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟


بادهٔ روشن دمی از دست ساقی دور نیست

ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است

چو بگشایی لب شکر شکن را

لبا لب در شکرگیری سخن را


لبت گوید دلیری کن به بوسی

مرا زهره نباشد، صد چو من را

اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را

ز روی لاله رنگ خود خجالت‌ها دهی گل را


مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر

اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را

ایا چو فصل بهار از رخت جهانرا زین

رخ تو ثانى خورشید و ثالث القمرین


بسوى جدول خوبان که مظهر حسنند

لطافت آب روان آمد و تو رأس العین

دلم فریفته آن شمایل عربیست

که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست


خیال لعل لبش در درون سینه من

چو باد در دل پر خون شیشه حلبیست

چنانی در نظر نظارگان را

که رونق بشکنی مه پارگان را


چنان نالان همی گردم به کویت

که دل خون می شود نظارگان را

با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه‌ام

در میان آشنایانم ولی بیگانه‌ام


از سبک روحی گران آیم به طبع روزگار

در سرای اهل ماتم خندهٔ مستانه‌ام

ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را

فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را


باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه

چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را

منم امروز دور از مشرب خویش

بسر پویان بسوى مطلب خویش


بلعلت تشنه شد آب روانم

رها کن تشنه را در مشرب خویش