گــــــــــردو

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فریدون مشیری» ثبت شده است

دلا شب ها نمی نالی به زاری

سر راحت به بالین می گذاری


تو صاحب درد بودی ناله سر کن

خبر از درد بیدردی نداری

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،

شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک، 


آسمانِ آبی و ابر سپید،

برگ‌های سبز بید، 

تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟

شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم .


تو چیستی، که من از موج هر تبسم تو

بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!

با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم 

ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟


پر کرد سینه‌ام را فریاد بی شکیبم

با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!

از تو می‌پرسم، ای اهورا

می‌توان در جهان جاودان زیست؟


(می‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

- هر که را نام نیکو بماند،

تنها

غمگین

نشسته با ماه


در خلوت ساکت شبانگاه

اشکی به رخم دوید ناگاه

روی تو شکفت در سرشکم

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم


شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق ،

که نامی خوش تر از اینت ندانم .


وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ،

به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم .

گفت دانایی که گرگی خیره ســـر.

هست پنهـان در نهــاد هــر بشــر 


لاجرم جاری است پیکاری بـزرگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ 

"فریدون" این تویی؟ یا نقش دیوار

نه رنگ است این که بر رخسار داری


ز سیمای غم انگیز تو پیداست

که در سینه دلی بیمار داری

تاج از فرق فلک برداشتن

جاودان آن تاج بر سرداشتن


در بهشت آرزو ره یافتن

هر نفس شهدی به ساغر داشتن