گــــــــــردو

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصیده» ثبت شده است

مرا، دی عاشقی گفت ای سخنور

میان عاشق و معشوق بنگر


نگه کن تا چه باید هر دوانرا

وزین دو کز تو پرسیدم بمگذر

ز بس پیچ و چین تاب و خم زلف دلبر

گهی همچو چوگان شود، گاه چنبر


گهی لاله را سایه سازد ز سنبل

گهی ماه را درع پوشد ز عنبر

چه خواهد کرد با شاهان ندانم

که با چون من گدایى عشقت این کرد


از اول مهربانى کرد و آنگاه

چو با او مهر ورزیدیم کین کرد

چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنى

بر فرق جهان تو نهد از حب خویش تاج


در نصرت خرد که هوا دشمن ویست

با نفس خود جدل کن وبا طبع خود لجاج

اى شده از پى جامه ز لباس دین عور

روبه حیله گرى اى سگ پوشیده سمور


عسلى پوشى و گویى که بفقرم ممتاز

شتران با تو شریک اند بپشمینه بور

کاشکی کردمی از عشق حذر

یا کنون دارمی از دوست خبر


ای دریغا که من از دست شدم

نوز ناخورده تمام از دل بر

اى پادشاه عالم، اى عالم خبیر

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر


فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

حکم تو بى منازع و ملک تو بى وزیر

گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش

چون گنه را عذر می‌آرم، خداوندا، ببخش


پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو

دست حاجت پیش می‌دارم، خداوندا، ببخش

زنده نبود آن دلى کز عشق جانان باز ماند

مرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماند


جاى نفس و طبع شد کز عشق خالى گشت دل

ملک دیوان شد ولایت کز سلیمان باز ماند

چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت

نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت


این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند

انگور نه از بهر نبید است به چرخشت

گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی

شک نبودی کان سخن بر خلق کمتر گویمی


راز عالم در دلم، گنگم ز نااهلی خلق

گر تو را اهلیتی بودی تو را بر گویمی

نقطه ای در الف هویدا شد

الفی در حروف پیدا شد


ذات وحدت به خود ظهوری کرد

کثرتش از صفات و اسما شد

منم، که نیست شب و روز جز گنه کارم

گناهکار و امید عفو می دارم


امیدوار به فضل خدا و هر روزی

هزار بار خدا را زخود بیازارم

ای دل آخر یک قدم بیرون خرام از خویشتن!

آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن


روی ننماید هلال مطلع عین الیقین

تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن

ر شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام


من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

ای آن که غمگنی و سزاواری

وندر نهان سرشک همی باری


از بهر آن کجا ببرم نامش

ترسم ز بخت انده و دشواری

شد عرصه زمین چو بساط ارم جوان

از پرتو سعادت شاه جهان ستان


خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب اوست

صاحب قران خسرو و شاه خدایگان

ای بر همه میران جهان یافته شاهی

می خور، که بد اندیش چنان شد که تو خواهی


می خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت

وز بخت بد اندیش تو آورد تباهی

بیا ساقی آن می که حال آورد

کرامت فزاید کمال آورد


به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام

وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام

دم به دم دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن

نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت
مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن

سوار سخن را ضمیر است میدان

سوارش چه چیز است؟ جان سخن دان


خرد را عنان ساز و اندیشه را زین

براسپ زبان اندر این پهن میدان