گــــــــــردو

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمد علی صائب تبریزی» ثبت شده است

فانوس حجاب است چراغ سحری را

دامن به میان بر زده باید سفری را


در دامن منزل نبود بیم ز رهزن

همراه چه حاجت سفر بی خبری را؟

ای ز تو شور در جگر کلک شکر نوای را

رشته آه در گره فکر گرهگشای را


سرو ریاض مغفرت آه ندامت است و بس

تا به که مرحمت کند عشق تو این لوای را

فروغی است یکرنگی از گوهر ما

دل ساده فردی است از دفتر ما


به دعوی نداریم چون صبح حاجت

که خورشید مهری است از محضر ما

برق سبک عنان را پروای خار و خس نیست

دام و قفس چه سازد با دل رمیده ما؟


دست گرهگشایی است از کار هر دو عالم

در دامن توکل پای کشیده ما

از سوز عشق چون شمع راحت کجاست ما را؟

تن بوته گدازست تا سر بجاست ما را


راه سلوک ما را از خار می کند پاک

این آتشی که از شوق در زیر پاست ما را

بی برگی ما برگ نشاط است چمن را

شیرازه گلزار بود خار و خس ما


از خامی ما عشق به زنهار درآمد

خون شد دل باغ از ثمر دیررس ما

نه کفر شناسد دل حیران و نه دین را

از نقش چپ و راست خبر نیست نگین را


هر چند حجاب تو زبان بند هوسهاست

زنهار ز سر باز مکن چین جبین را

نتوان به بی مثال رسید از مثال ها

از ره مرو به موج سراب خیال ها


بانگ جرس ز خوبی یوسف چه آگه است؟

در کنه ذات حق نرسد قیل و قال ها

بیگانگی شده است ز عالم مراد ما

یادش به خیر، هر که نیفتد به یاد ما!


چون صبح، جیب و دامن عالم پر از گل است

از باغ دلگشای جبین گشاد ما

چون نی ز ناله نیست تهی بندبند ما

آه از نفس زیاده کشد دردمند ما


چون صبحدم به خون شفق غوطه ها زدیم

هر چند بود یک دو نفس نوشخند ما

بشنو ز من ترانه غیرت فزای را

گر مردی ای سپند، نگه دار جای را!


سختی پذیر باش گر اهل سعادتی

کز استخوان گزیر نباشد همای را

یارب آشفتگی زلف به دستارش ده 

چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده 


تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد 

دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده