گــــــــــردو

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وحشی بافقی» ثبت شده است

عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است

ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است


دلیریى که دلم کرد و مى زند در صلح

به اعتماد نگه هاى رغبت آمیز است

ز شبهاى دگر دارم تب غم بیشتر امشب

وصیت مى کنم باشید از من با خبر امشب


مباشید اى رفیقان امشب دیگر ز من غافل

که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب

ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را

دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را


پیش رندان حق شناسى در لباسى دیگر است

پر به ما منماى زاهد خرقه پشمینه را

بار فراق بستم و ، جز پاى خویش را

کردم وداع جمله اعضاى خویش را


گویى هزار بند گران پاره مى کنم

هر گام پاى بادیه پیماى خویش را

خوشا بی‌صبری عشق درون سوز

همه درد از درون و از برون سوز


چو عشق آتش فروزد در نهادی

به خاصیت بر او آب است بادی

ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست 

ذره‌ای در سایه‌ی خورشید تابان آمدست 


قطره‌ای ناچیز کو را برد ابر تفرقه 

رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست 

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را 

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را 


نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل 

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را 

هست هنوز ماه من چشم و چراغ دیگران

سبزهٔ او هنوز به از گل باغ دیگران


خلق روان به هر طرف بهر سراغ یار من

بیهده من چرا روم بهر سراغ دیگران

مبادا یارب آن. وزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم


شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم

خوار می‌کن ، زار می‌کش، منتت بر جان ماست

خواری ظاهر گواه عزت پنهان ماست


چشم ظاهر بین بر آزار است وای ار بنگرد

این گلستانها که پنهان زیر خارستان ماست

سد حیف از محبت 

سد حیف از محبت بیش از قیاس ما 
با بیوفای حق وفا ناشناس ما 

بودی به راه سیل بسی به که راه او 
طرح بنای عشق محبت اساس ما