حکایت حرف زدن غار
روز روزگاری در جنگلی بزرگ و دور شیری بود که نتوانسته بود شکار کند برای همین خیلی عصبانی و گرسنه بود همینطور که به طرف خانه اش می رفت متوجه غاری شد به طرف غار رفت
و فهمید که در غار موجودی زندگی میکند پس گفت بهتر هست پشت این درخت منتظر باشم
وزمانی که جانور بیرون آمد به او حمله کنم
برای همین پشت درختی پنهان شد و مدتی منتظر شد اما موجودی از غار بیرون نیامد پس گفت حتما جانور به بیرون رفته بهتر است درغار پنهان شوم و در آنجا به او حمله کنم .
آن غار خانه ی یک روباه بود وقتی که روباه برگشت خواست وارد غار شود که متوجه رد پای شیر شد سپس گفت فکر کنم جانور بزرگی در غار است بهتر است از ماجرا سر در بیاورم
پس با فریاد گفت سلام غار عزیز و سکوتی وحشت ناک در آنجا حکم فرما شد روباه گفت چرا با من
حرف نمی زنی زمانی که بر می گشتم تو به من خوش آمد می گفتی نکند
مرده ای اگر با من حرف نزنی می روم در غار دیگری زندگی می کنم.
شیر هم که نمی خواست روباه از چنگش فرار کند گفت سلام روباه عزیز خوش آمدی به اینجا همین که روباه صدای شیر را شنید با سرعت از آنجا دور شد شیر هم که فهمیده بود
چه کلکی خورده از غار بیرون آمد و گرسنه به سمت خانه اش رفت .
- ۹۴/۰۹/۲۱