گــــــــــردو

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعدی» ثبت شده است

بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی

و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی


امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی

کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی

تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی 

کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی 


راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند 

مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی 

نادانى را دیدم که بدنى چاق و تنومند داشت، لباس فاخر و گرانبها پوشیده بود و بر اسبى عربى سوار شده و دستارى از پارچه نازک مصرى بر سر داشت، شخصى گفت: 

اى سعدى! این ابریشم رنگارنگ را بر تن این جانور نادان چگونه یافتى؟ 

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی 

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی 


ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد 

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی 

هرگز نبود سرو به بالا که تو داری

یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری


گر شمع نباشد شب دلسوختگان را

روشن کند این غره غرا که تو داری

من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو
به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی‌تو

ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو

بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد

وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد


پیر بودم به وصال رخ خویش همه روز

باز پیرانه سرم بخت جوان باز آمد

اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا


اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی

خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی


ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش

خوش دانه‌ای ولیکن بس بر کنار دامی

وقتی دل سودایی می رفت به بستانها 

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها 


گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل 

تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها 

هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری

جان باختن به کویت در آرزوی رویت
دانسته‌ام ولیکن خون خوار ناگزیری

صید بیابان عشق چون بخورد تیر او

سر نتواند کشید پای ز زنجیر او


گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن

گر به شکار آمدست دولت نخجیر او

کریم السجایا جمیل الشیم

نبی البرایا شفیع الامم


امام رسل، پیشوای سبیل

امین خدا مهبط جبرئیل

به گرسنگی مردن بهتر که نان فرو مایگان خوردن .

-----------------------------------------

آدمی با کینه ، زندگی را بر دوستان نیز تنگ می کند .

------------------------------------

شب از بهر آسایش تست و روز

مه روشن و مهر گیتی فروز


اگر باد و برف است و باران و میغ

وگر رعد چوگان زند، برق تیغ

کاروانی در زمین یونان بزدند و ننعمت بی قیاس ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردند

و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود. 

چو پیروز شد دزد تیره روان

چه غم دارد از گریه کاروان