گزیده ای از رباعیات انوری بخش (4)
یک در فلک از امید من نگشاید
یک کار من از زمانه میبرناید
جان میکاهد غم تو میافزاید
در محنت من دگرچه میدرباید
□
لایق به جان شاه جهانی باید
زین جمله دهی جملهستانی باید
زین طایفه امن آدمی ممکن نیست
اینها همه گرگند شبانی باید
□
بس راه که پای همتم پیماید
تا مشکل یک راز فلک بگشاید
بس روز سیه که از غلط پیش آید
تا از شب شک صبح یقینی زاید
□
دی قهر تو گفتی که اجل میزاید
وامروز بقا به عدل میافزاید
آن قهر جهانگیر چنان میبایست
وان عدل جهاندار چنین میباید
□
هم توسن چرخ زیر زین را شاید
هم گوهر خورشید نگین را شاید
تا ظن نبری که آن و این را شاید
پیروز شه طغان تکین را شاید
□
وصل تو که از سنگ برون میآید
در کوکبهی خیال چون میآید
با هجر همیگوید ازین رنگرزی
من میدانم که بوی خون میآید
□
تا رای تو از قدح به شمشیر آید
گرد سپهت برین فلک زیر آید
نصرت به زبان تیغ تیزت میگفت
با یار که از ملک بقا سیر آید
□
زلف تو که در فتنه کنون میآید
از غارت جان و دل نمیآساید
وای از شب زلف تو که گر کار اینست
بس روز قیامت که جهان آراید
□
گر بنده ز آب میبترسد شاید
مکتوب تو هم دلیریی ننماید
آخر دو سه خدمتم از آن سو آمد
باید که یکی جواب از این سو آید
□
با گل گفتم ابر چرا میگرید
ماتمزده نیست بر کجا میگرید
گل گفت اگر راست همی باید گفت
بر عمر من و عهد شما میگرید
□
باری بنگر که چشم من چون گرید
هر شب ز شب گذشته افزون گرید
از چشم ستاره بار خون افشانم
گر چشم بود ستاره را خون گرید
انوری