گزیده ای از رباعیات انوری بخش (6)
خورشید به روشنی رایت ماند
گردون ز شرف به خاک پایت ماند
دوزخ به عتاب جانگزایت ماند
فردوس به عرصهی سرایت ماند
□
هم ابر به دست درفشانت ماند
هم برق به تیغ جان ستانت ماند
هم رعد به کوس قهرمانت ماند
هم ژاله به باران کمانت ماند
□
با روی تو از عافیت افسانه بماند
وز چشم تو عقل شوخ و دیوانه بماند
ایام زفتنهیتو در گوشه نشست
خورشید ز سایهی تو در خانه بماند
□
مسعود سعادت جهان بود نماند
فهرست سعود آسمان بود نماند
گو خواه بمان جهان کنون خواه ممان
چون آنکه ازو خلاصه آن بود نماند
□
ما را بجز از نیاز هیچ چیز نماند
در کیسهی عقل نقد تمییز نماند
گه گاه به آب دیده دلخوش شدمی
چندان بگریستم که آن نیز نماند
□
چندان که مرا دلبر من رنجاند
گر هیچ کسی نداند ایزد داند
یک دم زدن از پای فرو ننشیند
تا بر سر آب و آتشم ننشاند
□
چون روز علم زد به حسامت ماند
چون یک شبه ماه شد به جامت ماند
تقدیر به عزم تیزکامت ماند
روزی به عطا دادن عامت ماند
□
یکباره مرا بلایت از پای نشاند
بر یک یک مویم آب رنجوری ماند
چون سیم و زرم بر آتش تیز گداخت
وان سیم و زری که بود بر خاک فشاند
□
تا طارم نه سپهر آراستهاند
تا باغ چهار طبع پیراستهاند
در خار فزوده و ز گل کاستهاند
چتوان کردن چو این چنین خواستهاند
□
چشم و دل من که هرچه گویم هستند
در خصمی من به مشورت بنشستند
اول پایم بر درغم بشکستند
واخر دستم ز بی غمی بر بستند
□
یاران به جهان چشم چو گل بگشادند
هر یک دو سه روز رنگ و بویی دادند
چون راست که بر بهار دل بنهادند
ازبار یگان یگان فرو افتادند
انوری