- ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۵
- ۰ نظر
هست هنوز ماه من چشم و چراغ دیگران
سبزهٔ او هنوز به از گل باغ دیگران
خلق روان به هر طرف بهر سراغ یار من
بیهده من چرا روم بهر سراغ دیگران
مبادا یارب آن. وزی که من از چشم یار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
شراب لطف پر در جام میریزی و میترسم
که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم
جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا
ذره است این، آفتاب است، آن کجا و این کجا
دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبهای
ورنه پای ما کجا وین راه بیپایان کجا
قدرت کردگار می بینم
حالت روزگار می بینم
حکم امسال صورت دگر است
نه چو پیرار و پار می بینم
مـــا خاک را به نظر کیمیـــا کنیـــم
صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیـــم
درحبسِ صورتیــــم و چنین شاد و خرّمیـــم
بنگر کــه در سراچـــهٔ معنـــی چههـــا کنیـــم
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشم برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
همه مشتِ خار گشتم که زنی شرارم امشب
به هوا دهی، فشانی همه جا غبارم امشب
همه دامها گسستم، همه بندها شکستم
زجهان و جان برستم که کنی شکارم امشب
به فر دولت میمون به فضل ایزد داور
به فال فرخ اختر به سعی گنبد اخضر
همه عالم ز مشرق تا به مغرب کرد مستخلص
معزالدین و الدنیا خداوند جهان سنجر
الکساندر سِرگِیویچ پوشکین (به روسی: Александр Сергеевич Пушкин) شاعر و نویسندهٔ روسی سبک رومانتیسیسم است. او در ۶ ژوئن۱۷۹۹ در شهر مسکو چشم به جهان گشود
و در ۱۰ فوریه۱۸۳۷ در سن پترزبورگ درگذشت. او بنیانگذار ادبیات روسی مدرن به حساب میآید و برخی او را بزرگترین شاعرزبان روسی میدانند.
گفت: که ای فرزند مقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی
کرده ای از حق تجلی ای پسر
زین تجلی فتنه ها داری بسر
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق ،
که نامی خوش تر از اینت ندانم .
وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری ،
به غیر از « زهر شیرینت » نخوانم .
مواد لازم:
۶۸۰ تا ۹۰۰ گرم فیله سالمون
۳ قاشق غذاخوری خردل عسلی (یک و نیم قاشق غذاخوری عسل به اضافه ی یک و نیم قاشق غذاخوری خردل)
زمهر اولیاء الله شانی کرده ام پیدا
برای خویش عیشی جاودانی کرده ام پیدا
رسا گر نیست دست من بقرب دوست یکتا
زمهر دوستانش نردبانی کرده ام پیدا
روز روزگاری در جنگلی بزرگ و دور شیری بود که نتوانسته بود شکار کند برای همین خیلی عصبانی و گرسنه بود همینطور که به طرف خانه اش می رفت متوجه غاری شد به طرف غار رفت
و فهمید که در غار موجودی زندگی میکند پس گفت بهتر هست پشت این درخت منتظر باشم
وزمانی که جانور بیرون آمد به او حمله کنم
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد
مشکی از تن به درآرید ربیع آمده است
خم ابرو بگشایید ربیع آمده است
مژده ای ختم رسل داد که آید به بهشت
هر که بر من خبر آرد که ربیع آمده است