گــــــــــردو

۴۳۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

به زهر تشنه لبم با شکر چه کار مرا

دراز باد شبم با سحر چه کار مرا


مرا نشاط تماشا بس از بهشت وصال 

به قیمت کم و بیش ثمر چه کار مرا

موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل طوفان از نوا افتاده است

چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیاب افتاده است

بلبلی شیفته میگفت به گل

که جمال تو چراغ چمن است


گفت، امروز که زیبا و خوشم

رخ من شاهد هر انجمن است

غیرت زهره بود عارضِ چون مشتریش          

 گشته خَلقی چو منِ سوخته دل ، مشتریش


پَریَش زاده و حوریشْ بپرورده به ناز                   

زهره آموخته، افسونگری و دلبریش

کریم السجایا جمیل الشیم

نبی البرایا شفیع الامم


امام رسل، پیشوای سبیل

امین خدا مهبط جبرئیل

ای برگزیده ی همه ی انتخاب ها 

قرآن تو کتاب تمام کتاب ها 


اندیشه ی تو تیشه به اصل بدی زده 

ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها 

آن شب که در باغ نبوت یار گل کرد

از جلوه ی رویش در و دیوار گل کرد

 

آن شب نمیدانم چه پیش آمد که از شوق 

در دامنِ هر دشت ، حتی خار گل کرد

 

نــــــدارم چشــــــم من، تاب نگــــاه صحـــنه سازیهــــا

من یکـرنگ بیزارم، از این نیـــرنگ بازیها


زرنگـــی، نارفیقــــــا! نیست این، چون باز شد دستت

رفیقــان را زپا افکـــندن و گـــردن فرازیها

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند 

گرفته کولبار زاد ره بر دوش 


فشرده چوبدست خیزران در مشت 

 گهی پر گوی و گه خاموش

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند


دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند

آی آدمها ، که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان


یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند

روی ِ این دریای ِ تند و تیره و سنگین که می‌دانید

ای ما همیشه با هم و بی هم

پیوند پاک تا بزند درمیان ما


اینک کدام دست ؟

آه ای بیگانه

ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی

خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی


از تیر کج تابی تو، آخر کمان شد قامتم

کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی

بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد

از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد


چون باز که برباید مرغی به گه صید

بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد

بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما

زیرا نمی‌دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما


از حمله‌های جند او وز زخم‌های تند او

سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما

امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را

می‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی


خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل

از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا

به ماه دی، گلستان گفت با برف

که ما را چند حیران میگذاری


بسی باریده ای بر گلشن و راغ

چه خواهد بود گر زین پس نباری

من نه خوش بینم نه بد بینم 

من شد و هست و شود بینم...


عشق را عاشق شناسد ، زندگی را من

من که عمری دیده ام پایین و بالایش

عاقبت خط جاده پایان یافت

من رسیدم ز ره غبار آلود


نگهم پیشتر ز من می تاخت

بر لبانم سلام گرمی بود

شد عرصه زمین چو بساط ارم جوان

از پرتو سعادت شاه جهان ستان


خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب اوست

صاحب قران خسرو و شاه خدایگان

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را

می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما


ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان

کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا

ای بر همه میران جهان یافته شاهی

می خور، که بد اندیش چنان شد که تو خواهی


می خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت

وز بخت بد اندیش تو آورد تباهی

یکی جم نام وقتی پادشا بود

که جامی داشت کان گیتی‌نما بود


به صنعت کرده بودندش چنان راست

که پیدا می‌شد از وی هرچه می‌خواست

دوش به خواب دیده‌ام روی ندیدهٔ تو را

وز مژه آب داده‌ام باغ نچیدهٔ تو را


قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم

به که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را

بیا ساقی آن می که حال آورد

کرامت فزاید کمال آورد


به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام

وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام