- ۱۵ دی ۹۴ ، ۰۹:۳۰
- ۰ نظر
صبحدم، تازه گلی خودبین گفت
کاز چه خاک سیهم در پهلوست
خاک خندید که منظوری هست
خیره با هم ننشستیم، ای دوست
صبحدم، تازه گلی خودبین گفت
کاز چه خاک سیهم در پهلوست
خاک خندید که منظوری هست
خیره با هم ننشستیم، ای دوست
در باغ طبیعت بفشردیم قدم را
چیدیم و گذشتیم،گل شادی و غم را
نوبت به من افتاد، بگویید که دوران
آرایشی از نو بکند مسند جم را
مپرس شادی من حاصل از کدام غم است
که پشت پرده عالم هزار زیر و بم است
زیان اگر همه سود آدم از دنیا ست
جدال خلق چرا بر سر زیاد و کم است
ای آن که غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده و دشواری
ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن
همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
بار فراق بستم و ، جز پاى خویش را
کردم وداع جمله اعضاى خویش را
گویى هزار بند گران پاره مى کنم
هر گام پاى بادیه پیماى خویش را
هرروز با انبوهی از غـــمهای کوچک
گم می شوم در بین آدمهای کوچک
سرمایی احساس من مشتی دوبیتیست
عمریست می بالـم به این غمهای کوچک
راه خــــود رو کــــه دیگــران رفتن
نه چنـــان رو که دیگــــران رفتنـد
بــه تــو دادنــــد چون نگــاه نوین
جســــتجو کـــن بجــو راه نویــن
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
نه رسم دیر و نه آئین کعبه میدانی
ندانمت چه کسی، کافری، مسلمانی
بمال و جاه چه نازی، که شخص نمرودی
بخورد و خواب چه سازی که نفس حیوانی
وقتی دل سودایی می رفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ساقیا از سر بنه این خواب را
آب ده این سینه پر تاب را
جام می را آب آتش بار کن
از صراحی دیده خون بار کن
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بیتو میگویند تعطیل است کار عشقبازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
دادا چنـان هـم عـاشق پیـمان شکـن نبــود
علت ، خـودت شدی کــــه برایت دهن نبود
سالی شود کـه تشنه ی یک حرف آبی ام
در چنتـه ات شبیـــــــه زلالـی سخـن نبـود
سالک راه حق بیا همت از اولیا طلب
همت خود بلند کن سوی حق ارتقا طلب
فاش ببین که دعا روی خدا در اولیا
بهر جمال کبریا آئینة صفا طلب
از نـــدامــــت ســــوختــــم ، یا رب گــــناهـــــم را ببخــــش
مـــو سپیـــد از غـــــم شـــدم،روی سیاهــــم را ببخــش
ظلـــم را نشناختــــم ، ظالــــم ندانستم کـــه کــیست
گـــوشه چشــــمی باز کـــردم ،اشتباهـــم را ببخش
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
مبین که عهد مودت ز هر چه بود گسستم
کجا که با تو نبودم، کجا که بیتو نشستم
فرو گسستی اگر ذره ذره، ساز دل من
به پرده پرده هر نغمه نقش روی تو بستم
صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او
گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن
گر به شکار آمدست دولت نخجیر او
خوشا بیصبری عشق درون سوز
همه درد از درون و از برون سوز
چو عشق آتش فروزد در نهادی
به خاصیت بر او آب است بادی
پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود
بشنو ز من ترانه غیرت فزای را
گر مردی ای سپند، نگه دار جای را!
سختی پذیر باش گر اهل سعادتی
کز استخوان گزیر نباشد همای را