- ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۱۵
- ۰ نظر
ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا
دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا
کرده ام خوی به هجران چه کنم ناز اگر
عشق طغیان کند و دارد از آن باز مرا
ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا
دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا
کرده ام خوی به هجران چه کنم ناز اگر
عشق طغیان کند و دارد از آن باز مرا
پشت کاجستان برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
روی از خلق بگردان که بحق راه اینست
سر و معنی توکلت علی الله اینست
چون بریدی طمع از خلق ز خود دست بدار
زآنکه زاد ره حق آن و حق راه اینست
تا بکی ناله و فریاد که آن یار کجاست
همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست
آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت
چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست
بیگانگی شده است ز عالم مراد ما
یادش به خیر، هر که نیفتد به یاد ما!
چون صبح، جیب و دامن عالم پر از گل است
از باغ دلگشای جبین گشاد ما
سرو را گل یار نبود گر بود نبود چنین
سرو گل رخسار نبود ور بود نبود چنین
دیدمش دی بر سر گلبار و گفتم راستی
سرو در گلبار نبود ور بود نبود چنین
گشت مسلم ز عشق ملک معانی مرا
شهره آفاق کرد عشق نهانی مرا
از مدد شاه عشق ملک بقا یافتم
کی بفریبد کنون ملکت خانی مرا
روئی است روی دوست که هیچش نظیر نیست
زانرو بهیچ رویم از آن رو گزیر نیست
در عشق آن پری چه ملامت کنی مرا
دیوانه چون ز عقل نصیحت پذیر نیست
کبوتر بچه ای با شوق پرواز
بجرأت کرد روزی بال و پر باز
پرید از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی بر جو کناری
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
یا رب اسیرم و دل من در پناه توست
بی تابم و قرار دلم یک نگاه توست
چندان اسیر خواهش نفسم که غافلم
از دست رفته را طلب بارگاه توست
زهی ز طره تو آفتاب در سایه
بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایه
هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره
درخت لطف ترا هر دو کون در سایه
ای نرگس تو مست و لب تو شراب رنگ
گل در چمن ز روی تو کرد اکتساب رنگ
من تشنه وصال توام لطف کن مرا
سیراب بوسه کن بلبان شراب رنگ
با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم
ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟
پر کرد سینهام را فریاد بی شکیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
ای بهشتی رخ طوبی قد خورشید لقا
بشنو این بیت خوش از خسرو جاوید لقا
« تو اگر پای به دشت آری شیران دژم
بگریزند ز پیش تو چو آهوی ختا»
نقطه ای در الف هویدا شد
الفی در حروف پیدا شد
ذات وحدت به خود ظهوری کرد
کثرتش از صفات و اسما شد
مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نیست
خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست
وفا ز عهد تو میجست دوش خاطر من
جواب داد که خود این متاع با ما نیست
به شوق خلوتی دگر که روبراه کرده ای
تمام هستی مرا شکنجه گاه کرده ای
محله مان به یمن رفتن تو روسپید شد
لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده ای
چون نی ز ناله نیست تهی بندبند ما
آه از نفس زیاده کشد دردمند ما
چون صبحدم به خون شفق غوطه ها زدیم
هر چند بود یک دو نفس نوشخند ما
از تو میپرسم، ای اهورا
میتوان در جهان جاودان زیست؟
(میرسد پاسخ از آسمانها):
- هر که را نام نیکو بماند،
حال من ای دوستان این روزها مطلوب نیست
دست بردارید از شوخی که حالم خوب نیست
از چه میخواهی بگویم؟حال و روزم؟ای رفیق
آتشی دارم که بین هیزم مرغوب نیست
گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما
گفتی مرو.گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا
گفتی که وصلت میدهم.جام الستت میدهم
گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم