- ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۵
- ۰ نظر
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما
گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما
گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما
به رنگ و بوی جهانی نه بکله بهتر از آنی
به حکم آنکه جهان پیر گشته و تو جوانی
ستاره یی نه مهی نه فرشته یی نه گلی نه
که هر چه گویمت آنی چو بنگرم به از آنی
ای زمینت آسمان عالم بالا شده
در هوایت آسمان چون ذره اندر وا شده
در هوای بارگاهت عقل و دین جان یافته
در فضای پیشگاهت جان و دل والا شده
عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد
صبر بی دل کرد و بی دلدار نتوانست کرد
جان چو با عشق آشنا شد از خرد بیگانه گشت
همدمی زین بیش با اغیار نتوانست کرد
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.
ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن
مایه انفاس را بر عمر خود تاوان مکن
از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود
دیده رضوان و شخص خویش را گریان مکن
قصه درد دل و غصه شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
آب آتش میبرد خورشید شب پوش شما
میرود آب حیات از چشمه نوش شما
شام را تا سایبان روز روشن دیده ام
تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما
منم، که نیست شب و روز جز گنه کارم
گناهکار و امید عفو می دارم
امیدوار به فضل خدا و هر روزی
هزار بار خدا را زخود بیازارم
بسیار شدی، نام تو بسیار نوشتند
بسیار تو را بر در و دیوار نوشتند
منظومه ی خون خواهی فریاد تو را خلق،
بسیار سرودند و به تکرار نوشتند
حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه ای
گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانه ای
گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟
گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانه ای
من کیستم؟ تا باشدم، سودای دیدار شما
اینم نه بس کاید به من، بویی زگلزار شما؟
چشمم که هر دم می کند، غسلی به خوناب جگر
با این طهارت نیستم، زیبای دیدار شما!
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
تا به شکار رفته یی گشته دلم شکار غم
هست مرا ازین سپس طیش فزون و عیش کم
گر نه ز محنت زمان شاه شود مر ضمان
نیست ز بختم این گمان کاو برهاندم ز غم
به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی ؟
تو بیقراری دلهای بیقرار ، چه دانی ؟
نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده نازی ، از این دو کار ، چه دانی ؟
پس این ها همه اسمش زندگی است:
دلتنگی ها، دل خموشی ها، ثانیه ها، دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم، چون بیداریم
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظاره رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
ای قبه گردنده بی روزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوت برنا
فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر
ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟
ای دل آخر یک قدم بیرون خرام از خویشتن!
آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن
روی ننماید هلال مطلع عین الیقین
تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن
ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!
ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!
چون مراد دل و جانم، تویی از هر دوجهان
از تو دل بر نکنم، تا دل و جان است مرا