گــــــــــردو

۴۳۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

چه باک از دشمنان دارم چو یاری می شود پیدا 

ز بحر غم چه پروا ، تا کناری می شود پیدا 


ز فردا روزنی باشد به چشم آرزومندان

چو برق اختری در شام تاری می شود پیدا 

تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی

که خورشید ار به خود بندی به زیبایی نیفزایی


حدیث روز محشر هر کسی در پرده می گوید

شود بی پرده آن روزی که روی از پرده بنمایی

چو زلف خویشتن ناگه برآشفت

بتندید و در آن آشفتگی گفت


بدان رنجور بی درمان بگوئید

بدان مجنون بی‌سامان بگوئید

آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی

دست خود ز جان شستم از برای آزادی


تا مگر به دست آرم دامن وصالش را

می دوم به پای سر در قفای آزادی

عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است

ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است


دلیریى که دلم کرد و مى زند در صلح

به اعتماد نگه هاى رغبت آمیز است

ر شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام


من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود

کارِ من سودازده ، دیوانه گری بود


پرواز به مرغان چمن خوش که درین دام

فریاد من از حسرت بی بال و پری بود

هرکس که سر زلف تو آورد بدست

از غالیه فارغ شد و از مشگ برست


عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ

داند که میان این و آن فرقی هست

یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم

به امید کرمت روی به راه آوردیم


بر سر نفس بدآموز که شیطان رهست

از ندامت حشر از تو به سپاه آوردیم

جعل پیر گفت با انگشت

که سر و روی ما سیاه مکن


گفت، در خویش هم دمی بنگر

همه را سوی ما نگاه مکن

سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند

ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند


جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین

که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند

آب حیوان باید مر روح فزایی را

ماهی همه جان باید دریای خدایی را


ویرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد

این عرصه کجا شاید پرواز همایی را

دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید

نیمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمید 


روشنی بخش حریق مه و خورشید نبود

آتشی بود که از باده مستانه دمید

نمیدانم دلم دیوانهٔ کیست 

کجا آواره و در خانهٔ کیست 


نمیدونم دل سر گشتهٔ مو 

اسیر نرگس مستانهٔ کیست 

گنجشک خرد گفت سحر با کبوتری

کآخر تو هم برون کن ازین آشیان سری


آفاق روشن است، چه خسبی به تیرگی

روزی بپر، ببین چمن و جوئی و جری

حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه ای

گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانه ای


گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟

گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانه ای

ای خواجه نمی‌بینی این روز قیامت را

ای خواجه نمی‌بینی این خوش قد و قامت را


دیوار و در خانه شوریده و دیوانه

من بر سر دیوارم از بهر علامت را

امروز گزافی ده آن باده نابی را

برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی را


گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد

پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را

بر روی دل افروزت هر کو نظر اندازد

چون شمعش اگر سوزی با سوز درون سازد


با هر که ز طنازی یک لحظه بپردازی

بیکار ز خویش آید با عقل نپردازد

آه می بینم، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی

تا کجا می برد این نقش به دیوار مرا ؟ 

ـ تا بدانجا که فرو می ماند 


  چشم از دیدن و 

         لب نیز زگفتار مرا 

برد دزدی را سوی قاضی عسس

خلق بسیاری روان از پیش و پس


گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود

دزد گفت از مردم آزاری چه سود

بی نشان گردم اگر از تو نشانی نرسد

مرده باشم اگرم مژده جانی نرسد


آه از تلخی آن حال کز آن شیرین لب

بهر دلجوئی من شهد بیانی نرسد

نمی دونی، نمی دونی وقتی چشمات پر خوابه،

به چه رنگه، به چه حاله


مثل یک جام شرابه

نمی دونی ، نمی دونی چه عمیقه ، چه سخنگو مثل اشعار مسیحایی حافظ ،


چون تو جان منی ای جان چکنم جان و جهانرا

چو منم زنده بعشقت چه کشم منت جانرا


چو رسد از تو جراحت بود آن منت و راحت

بدو صد لابه از آن رو طلبم زخم سنان را