گــــــــــردو

۱۷۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را


شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

مبـاد بـر دل نـرم تـو سنگ تــــــربـشوم

مخواه در صف عـشق تـو لنگ تــر بشوم


تــو مـاه شو وَ دوبـاره مـرا به قله رسان

مگـــر به شوق وصالت پلنگ تـر بشوم

چشم دادم به چشم خونجگری ، لب گشودم به بوسه ی مَلکی

آب گشتم بـه جام تشنه لبی ، دل سپردم به روح مشترکی


طعم تلخی ز عطر تو نچشم ، حال عشقی به ناز توندهم

دل بکن از غریب مثل منی ، لب کش از این دو بوسه ی الکی

آقا ! دلم بـرای حـرم تنـگ گشتـه است

پایــم بدون حسّ شما لنـگ گشتـه است


چــونان کبـوترم که پـرش را شکستــــه اند

یا آهویی که زخمی یک سنگ گشته است

گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی

ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی


بر آتش تیزم بنشانی بنشینم

بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا


دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

هرگز نبود سرو به بالا که تو داری

یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری


گر شمع نباشد شب دلسوختگان را

روشن کند این غره غرا که تو داری

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی

خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی


می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا

دم بدم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا

شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟


ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای

خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟

برگذری درنگری جز دل خوبان نبری

سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری


تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا

تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری

من پس از عزت و حرمت شدم ار خار کسی

کار دل بود که با دل نفتد کار کسی


دین و دنیا و دل و جان همه دادم چه کنم

وای بر حال کسی کوست گرفتار کسی

ای ز تو شور در جگر کلک شکر نوای را

رشته آه در گره فکر گرهگشای را


سرو ریاض مغفرت آه ندامت است و بس

تا به که مرحمت کند عشق تو این لوای را

به زبان چرب جانا بنواز جان ما را

به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را


ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو

به کران برد زمانه غم بی‌کران ما را

این چه رنگست برین گونه که آمیخته‌ای

این چه شورست که ناگاه برانگیخته‌ای


خوابم از دیده شده غایب و دیگر به چه صبر

تا تو غایب شده‌ای از من و بگریخته‌ای

شستم ز می‌در پای خم، دامن ز هر آلودگی

دامن نشوید کس چرا، زابی بدین پالودگی


می‌گفت واعظ با کسان، دارد می و شاهد زیان

از هیچکس نشنیده‌ام حرفی بدین بیهودگی

درد زده است جان من میوهٔ جان من کجا

درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا


دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم

این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا

فروغی است یکرنگی از گوهر ما

دل ساده فردی است از دفتر ما


به دعوی نداریم چون صبح حاجت

که خورشید مهری است از محضر ما

شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می

عجب مدار که سرها شکسته بر سر می


ستم به ساغر می‌شد نه بر سر من اگر

شکست بر سر من می فروش ساغر می

گر مدعی نه‌ای غم جانان به جان طلب

جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب


خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس

برگ هوا بساز و نثار از روان طلب

اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا


اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

برق سبک عنان را پروای خار و خس نیست

دام و قفس چه سازد با دل رمیده ما؟


دست گرهگشایی است از کار هر دو عالم

در دامن توکل پای کشیده ما

رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب

از شرم روی توست رخ ماه زیر آب


ماهی تنی و می‌کنی از اشک من گریز

نه ماهیان کنند وطن گاه زیر آب

از سوز عشق چون شمع راحت کجاست ما را؟

تن بوته گدازست تا سر بجاست ما را


راه سلوک ما را از خار می کند پاک

این آتشی که از شوق در زیر پاست ما را

صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی

خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی


ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش

خوش دانه‌ای ولیکن بس بر کنار دامی

سر خجلت بزیر از روی آن آیینه رو دارم

گنهکارم ولیکن چشم بخشایش ازو دارم


دلم زین آرزو خون شد که جان در پایت افشانم

برفتی از برم اما هنوز این آرزو دارم