- ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۵
- ۰ نظر
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما
گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما
گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما
به رنگ و بوی جهانی نه بکله بهتر از آنی
به حکم آنکه جهان پیر گشته و تو جوانی
ستاره یی نه مهی نه فرشته یی نه گلی نه
که هر چه گویمت آنی چو بنگرم به از آنی
عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد
صبر بی دل کرد و بی دلدار نتوانست کرد
جان چو با عشق آشنا شد از خرد بیگانه گشت
همدمی زین بیش با اغیار نتوانست کرد
قصه درد دل و غصه شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
آب آتش میبرد خورشید شب پوش شما
میرود آب حیات از چشمه نوش شما
شام را تا سایبان روز روشن دیده ام
تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
تا به شکار رفته یی گشته دلم شکار غم
هست مرا ازین سپس طیش فزون و عیش کم
گر نه ز محنت زمان شاه شود مر ضمان
نیست ز بختم این گمان کاو برهاندم ز غم
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظاره رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!
ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!
چون مراد دل و جانم، تویی از هر دوجهان
از تو دل بر نکنم، تا دل و جان است مرا
تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی
که خورشید ار به خود بندی به زیبایی نیفزایی
حدیث روز محشر هر کسی در پرده می گوید
شود بی پرده آن روزی که روی از پرده بنمایی
عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است
ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است
دلیریى که دلم کرد و مى زند در صلح
به اعتماد نگه هاى رغبت آمیز است
هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود
کارِ من سودازده ، دیوانه گری بود
پرواز به مرغان چمن خوش که درین دام
فریاد من از حسرت بی بال و پری بود
یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم
به امید کرمت روی به راه آوردیم
بر سر نفس بدآموز که شیطان رهست
از ندامت حشر از تو به سپاه آوردیم
سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند
ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند
جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین
که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند
آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را
ویرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید پرواز همایی را
دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید
نیمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمید
روشنی بخش حریق مه و خورشید نبود
آتشی بود که از باده مستانه دمید
ای خواجه نمیبینی این روز قیامت را
ای خواجه نمیبینی این خوش قد و قامت را
دیوار و در خانه شوریده و دیوانه
من بر سر دیوارم از بهر علامت را
ز شبهاى دگر دارم تب غم بیشتر امشب
وصیت مى کنم باشید از من با خبر امشب
مباشید اى رفیقان امشب دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب
امروز گزافی ده آن باده نابی را
برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی را
گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد
پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را
بر روی دل افروزت هر کو نظر اندازد
چون شمعش اگر سوزی با سوز درون سازد
با هر که ز طنازی یک لحظه بپردازی
بیکار ز خویش آید با عقل نپردازد
ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را
دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را
پیش رندان حق شناسى در لباسى دیگر است
پر به ما منماى زاهد خرقه پشمینه را
بی نشان گردم اگر از تو نشانی نرسد
مرده باشم اگرم مژده جانی نرسد
آه از تلخی آن حال کز آن شیرین لب
بهر دلجوئی من شهد بیانی نرسد
چون تو جان منی ای جان چکنم جان و جهانرا
چو منم زنده بعشقت چه کشم منت جانرا
چو رسد از تو جراحت بود آن منت و راحت
بدو صد لابه از آن رو طلبم زخم سنان را