گــــــــــردو

۱۷۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

در باغ طبیعت بفشردیم قدم را

چیدیم و گذشتیم،گل شادی و غم را


نوبت به من افتاد، بگویید که دوران

آرایشی از نو بکند مسند جم را

بار فراق بستم و ، جز پاى خویش را

کردم وداع جمله اعضاى خویش را


گویى هزار بند گران پاره مى کنم

هر گام پاى بادیه پیماى خویش را

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همین جاست بیایید بیایید


معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

نه رسم دیر و نه آئین کعبه میدانی

ندانمت چه کسی، کافری، مسلمانی


بمال و جاه چه نازی، که شخص نمرودی

بخورد و خواب چه سازی که نفس حیوانی

مرا عاشق چنان باید که هر باری که برخیزد

قیامت‌های پرآتش ز هر سویی برانگیزد


دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد

دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد

وقتی دل سودایی می رفت به بستانها 

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها 


گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل 

تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها 

سالک راه حق بیا همت از اولیا طلب

همت خود بلند کن سوی حق ارتقا طلب


فاش ببین که دعا روی خدا در اولیا

بهر جمال کبریا آئینة صفا طلب

هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری

جان باختن به کویت در آرزوی رویت
دانسته‌ام ولیکن خون خوار ناگزیری

از نـــدامــــت ســــوختــــم ، یا رب گــــناهـــــم را ببخــــش

مـــو سپیـــد از غـــــم شـــدم،روی سیاهــــم را ببخــش


ظلـــم را نشناختــــم ، ظالــــم ندانستم کـــه کــیست

گـــوشه چشــــمی باز کـــردم ،اشتباهـــم را ببخش

مبین که عهد مودت ز هر چه بود گسستم

کجا که با تو نبودم، کجا که بی‌تو نشستم


فرو گسستی اگر ذره ذره، ساز دل من

به پرده پرده‌ هر نغمه نقش روی تو بستم

صید بیابان عشق چون بخورد تیر او

سر نتواند کشید پای ز زنجیر او


گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن

گر به شکار آمدست دولت نخجیر او

عشق کو تا در بیابان جنون آرد مرا
تشنه سازد، بر لب دریای خون آرد مرا

در می طامات خوش لایعلقم، مطرب کجاست
تا به هوش از نغمه های ارغنون آرد مرا

بشنو ز من ترانه غیرت فزای را

گر مردی ای سپند، نگه دار جای را!


سختی پذیر باش گر اهل سعادتی

کز استخوان گزیر نباشد همای را

به زهر تشنه لبم با شکر چه کار مرا

دراز باد شبم با سحر چه کار مرا


مرا نشاط تماشا بس از بهشت وصال 

به قیمت کم و بیش ثمر چه کار مرا

بر چرخ سحرگاه یکی ماه عیان شد

از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد


چون باز که برباید مرغی به گه صید

بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد

بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما

زیرا نمی‌دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما


از حمله‌های جند او وز زخم‌های تند او

سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما

امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را

می‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی


خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل

از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را

می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما


ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان

کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا

دوش به خواب دیده‌ام روی ندیدهٔ تو را

وز مژه آب داده‌ام باغ نچیدهٔ تو را


قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم

به که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند

وین عالم بی‌اصل را چون ذره‌ها برهم زند


عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود

آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند

همان که چشم تو را طرز دل‌ربایی داد

دل مرا به نگاه تو آشنایی داد


پس از شکستن دل کام دادی‌ام آری

به تن درست نباید که مومیایی داد

ای دل چه شد که خشک و تر غم بسوختی

جانهای ما ز آه دمادم بسوختی


آتش بهفت خیمه گردون زدی ز آه

وز ناله چار گوشه عالم بسوختی

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود


از دماغ من سرگشته خیال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود

ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست 

ذره‌ای در سایه‌ی خورشید تابان آمدست 


قطره‌ای ناچیز کو را برد ابر تفرقه 

رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست 

من آن مرغم که افکندم به دام سد بلا خود را 

به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را 


نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل 

به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را