گــــــــــردو

۴۳۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را

تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را


بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند

چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا

من رؤیایی دارم، رؤیای آزادی

رؤیای یک رقصِ بی‌وقفه از شادی


من رؤیایی دارم، از جنسِ بیداری

رؤیای تسکینِ این دردِ تکراری

تا آفتابی دیگر

رهروان خسته را احساس خواهم داد


ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت

نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت

علم رسمی از کجا عرفان کجا

 دانش فکری کجا وجدان کجا


عشق را با عقل نسبت کی توان 

 شاه فرمان ده کجا دربان کجا

ای رفیق هم دل و هم کیش من

ای فراقت مایه ی تشویش من


دیگر ای هم طالع همریش من

نیستی در پشت یا در پیش من

سوی ما آکه نباشد سفری بهتر از ین

روی ما بین که نباشد نظری بهتر از ین


طاعت ما کن و اخلاص بدست آور و صدق

سوی ما نیست ترا راهبری بهتر از ین

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز 

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم 


در آینه بر صورت خود خیره شدم باز 

بند از سر گیسویم آهسته گشودم 

تن رهاکن در طریق عاشقی تا جان شوی

جان فدای عشق جانان کن که تا جانان شوی


در خرابات مغان مستانه خود را در فکن

پند رندان بشنو و می نوش می تا آن شوی

دوش در خدمت صاحبنظر دانایی                            

داشتم صحبت جان بخش روان افزایی 


 گفتمش چیست بگو راز سعادت گفتا              

در دل تیره شبی گوهر ناپیدایی

شوری نه‌چنان گرفت ما را

کز دست توان گرفت ما را


ما هیچ گرفته‌ایم از او

او هیچ از آن گرفت ما را

چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت

 نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت 


این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند

 انگور نه از بهر نبیدست به چرخشت 

بر ماه روشن از شب تاری علم کشید

وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید


زنجیره‌ای ز قیر و طرازی ز غالیه

بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم


آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست


چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را

برای این همه نا باور خیال پرست ؟

بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است
من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است

ز مراحم الهی، نتوان برید امید
مشنو حدیث زاهد، که شنیدنش وبال است

تا قیامت می دهد گرمی به دنیا آتشم

آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم


شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج

گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم

مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده

رفته تا آنسوی این بیداد خانه


باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.

نوبت روز گشایش را

من بهارم تو زمین من زمینم تو درخت من درختم و بهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می‎کنه میون جنگلا طاقم می‎کنه 


تو بزرگی مثل شب اگه مهتاب باشه یا نه خود مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو 

تازه، وقتی بره مهتاب و هنوز شب تنها باید راه دوری رو بره تا دم دروازه‎ روز

ای خدا این درد را درمان مکن

عاشقانرا بیسرو سامان مکن


درد عشق تو دوای جان ماست

جز بدردت درد ما درمان مکن

کیست حق را و پیمبر را ولی

آن حسن سیرت حسین بن علی            


آفتاب آسمان معرفت

آن محمد صورت و حیدر صفت

تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی

غنای ساده و معصوم شعر ناب منی


رفیق غربت خاموش روز خلوت من

حریف خواب و خیال شب شراب منی

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد، صیّاد رفته باشد


آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله

در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

همهء هستی من آیهء تاریکیست

که ترا در خود تکرار کنان


به سحرگاهان شکفتن ها و رستن های ابدی آه کشیدم ، آه

من در این آیه ترا

دم به دم دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن

نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت
مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن

گفت دانایی که گرگی خیره ســـر.

هست پنهـان در نهــاد هــر بشــر 


لاجرم جاری است پیکاری بـزرگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ