گــــــــــردو

۴۳۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

گاهی به نگاهی دلِ ما شاد نکردی 

حیف از تو که ویرانه‌ آباد نکردی 


صد بار ز گل‌زار خزان آمد و گل رفت 

وین مرغ اسیر از قفس آزاد نکردی 

خراباتی شدن از خود رهایی است
خودی کفر است ور خود پارسایی است

نشانی داده‌اندت از خرابات
که «التوحید اسقاط الاضافات»

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید


بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید

تا نگوئی هست آسان عشق را رهبر شدن

عشق را رهبر شدن هست از ملک برتر شدن


از ملک برتر شوی چون عشق را رهبر شوی

کار این کار است نه در عقل دانشور شدن

ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید

اکنون که پا به روی دل ما گذاشتید
پس دست بر دلم مگذارید و بگذرید

"فریدون" این تویی؟ یا نقش دیوار

نه رنگ است این که بر رخسار داری


ز سیمای غم انگیز تو پیداست

که در سینه دلی بیمار داری

کربلای عمر هرکس بی گمان خواهد رسید

روز عاشورای ما هم یک زمان خواهد رسید


عاقبت باید حسینی رفت از دارِ جهان

ورنه در بستر بِسَر عمرِ گران خواهد رسید

فیض نور خداست در دل ما

از دل ماست نور منزل ما


نقل ما نقل حرف شیرینش

یاد آن روی شمع محفل ما

بتی فرخ رخی فرخنده رائی

به شهرستان خوبی پادشاهی


میان نازنینان نازنینی

ز شیرینیش شیرین خوشه چینی

به نام آن که جان را فکرت آموخت

چراغ دل به نور جان برافروخت


ز فضلش هر دو عالم گشت روشن

ز فیضش خاک آدم گشت گلشن

ندارد درد من درمان دریغا//بماندم بی سر و سامان دریغا

درین حیرت فلک ها نیز دیر است//که می‌گردند سرگردان دریغا


درین دشواری ره جان من شد//که راهی نیست بس آسان دریغا

فرو ماندم درین راه خطرناک//چنین واله چنین حیران دریغا

جز آستان توام در جهان پناهی نیست

سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست


عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم

که تیغ ما بجز از ناله‌ای و آهی نیست

خوار می‌کن ، زار می‌کش، منتت بر جان ماست

خواری ظاهر گواه عزت پنهان ماست


چشم ظاهر بین بر آزار است وای ار بنگرد

این گلستانها که پنهان زیر خارستان ماست

خوش رحمتیست یاران صلوات بر محمد

گوئیم از دل و جان صلوات بر محمد


گر مومنی و صادق با ما شوی موافق

کوری هر منافق صلوات بر محمد

نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بندد

هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد


طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را

که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد

از خون جوانان وطن لاله دمیده

از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده


در سایه گل بلبل از این غصه خزیده

گل نیز چو من در غمشان جامه دریده 

آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود

چشم خواب‌آلوده‌اش را مستی رویا نبود


نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود

بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم

کامم اکنون که برآمد بنشین تا بنشینم 


پاک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد

تو که پاکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من ؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

عرش الهی اگر، جلوه گه حق بود

بار گه ات کاظمین، خود حرم کبریاست


قبله ی قدوسیان، کوی مصفای تو

نام دل آرای تو، کعبه ی حاجات ماست

میلاد اسوه صبر و تقوا امام موسی کاظم مبارک باد

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدم و برفت


گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

باربربست و به گردش نرسیدیم و برفت

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.


همان یک لحظه اول ،

که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،

نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت

دردی کش خمخانه تزویر و ریا بود 


پرورده مریم هم اگر چشم تو میدید

عیسای دگر میشد وغافل زخدا بود

چنین گویند مردی بود قصاب

بخیلی کز بخیلی بود در تاب


زکوه سیم و زر هرگز ندادی

وگر دادی بسی منت نهادی

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌ست

با یاد تو دمساز دل من، دم سردی‌ست


گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست