گــــــــــردو

۴۳۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس 
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس 

جوانی ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است 
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس 

حاجی رجب از مکه چو برگشت به میهن 

آورد دو صـــد گــونه ره آورد بـــه خـانــه 


اشیاء گرانـقیـمـت و اجناس نفیسـی 

کز حسن و ظرافت همه را بود نشانه 

چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت

نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت


این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند

انگور نه از بهر نبید است به چرخشت

ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی

گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی


ورنه همچون حلقهٔ در داردی عشقت مرا

بر امیدت هر زمانی گوش بر در دارمی

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را


شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

مبـاد بـر دل نـرم تـو سنگ تــــــربـشوم

مخواه در صف عـشق تـو لنگ تــر بشوم


تــو مـاه شو وَ دوبـاره مـرا به قله رسان

مگـــر به شوق وصالت پلنگ تـر بشوم

چشم دادم به چشم خونجگری ، لب گشودم به بوسه ی مَلکی

آب گشتم بـه جام تشنه لبی ، دل سپردم به روح مشترکی


طعم تلخی ز عطر تو نچشم ، حال عشقی به ناز توندهم

دل بکن از غریب مثل منی ، لب کش از این دو بوسه ی الکی

آقا ! دلم بـرای حـرم تنـگ گشتـه است

پایــم بدون حسّ شما لنـگ گشتـه است


چــونان کبـوترم که پـرش را شکستــــه اند

یا آهویی که زخمی یک سنگ گشته است

گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی

ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی


بر آتش تیزم بنشانی بنشینم

بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا


دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

هرگز نبود سرو به بالا که تو داری

یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری


گر شمع نباشد شب دلسوختگان را

روشن کند این غره غرا که تو داری

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی

خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی


می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا

دم بدم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا

شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟


ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای

خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟

عشقت امیخت به دل درد فراوانی

ریخت در پیرهنم خار بیابانی را


نام پروانه مکن یاد که نسبت نبود

با من سوخته دل سوخته دامانی را

به پیشگاه خداوند بنده ای بردند

که نامه عمل وی سیاه و درهم بود


بگفت : از چه زابلیس پیروی کردی؟

بگفت : پیروی او از عهد آدم بود

برگذری درنگری جز دل خوبان نبری

سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری


تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا

تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری

من پس از عزت و حرمت شدم ار خار کسی

کار دل بود که با دل نفتد کار کسی


دین و دنیا و دل و جان همه دادم چه کنم

وای بر حال کسی کوست گرفتار کسی

دختران شهر 

به روستا فکر می کنند 


دختران روستا 

در آرزوی شهر می میرند 

ایستاده در باد 

شاخه ی لاغر بیدی کوتاه 


برتنش جامه ای انباشته از پنبه و کاه 

برسر مزرعه افتاده بلند 

ای ز تو شور در جگر کلک شکر نوای را

رشته آه در گره فکر گرهگشای را


سرو ریاض مغفرت آه ندامت است و بس

تا به که مرحمت کند عشق تو این لوای را

مرا پیر طریقت جز علی نیست 

که هستی را حقیقت جز علی نیست


مبین غیر از علی پیدا و پنهان 

که در غیب و شهادت جز علی نیست

به زبان چرب جانا بنواز جان ما را

به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را


ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو

به کران برد زمانه غم بی‌کران ما را

دلا شب ها نمی نالی به زاری

سر راحت به بالین می گذاری


تو صاحب درد بودی ناله سر کن

خبر از درد بیدردی نداری

این چه رنگست برین گونه که آمیخته‌ای

این چه شورست که ناگاه برانگیخته‌ای


خوابم از دیده شده غایب و دیگر به چه صبر

تا تو غایب شده‌ای از من و بگریخته‌ای

شستم ز می‌در پای خم، دامن ز هر آلودگی

دامن نشوید کس چرا، زابی بدین پالودگی


می‌گفت واعظ با کسان، دارد می و شاهد زیان

از هیچکس نشنیده‌ام حرفی بدین بیهودگی