گــــــــــردو

حکایت الاغ بی مغز

سه شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ب.ظ

روزی از روزها در جنگلی دور شیری زندگی می کرد که بسیار قوی بود و قدرت بسیار زیادی داشت اما این شیر به سبب گذشت زمان پیر و پیر تر شده بود و بسیار ضعیف شده بود

و قدرت این را نداشت که به شکار برود برای همین بعضی از روز ها را با گرسنگی سپری می کرد سرانجام شیر از این وضع خسته شد برای همین روباه را صدا کرد و گفت سلام بر تو ای دوست عزیزم

من و تو سال ها است که همدیگر را می شناسیم و دوستان بسیار صمیمی هستیم برای همین من می خواهم تو را به عنوان وزیر اعظم خودم انتخاب کنم

روباه می دانست که شیر از این کار منظوری دارد ولی نمی توانست به او نه بگوید برای همین گفت ای عالیجناب من این افتخار را می پذیرم

با این حرف شیر بسیار خوشحال شد و به روباه گفت آفرین بر تو ولی تو به عنوان یک وزیر باید به مسائل غذایی من نیز توجه کنی و برای من غذا تهیه کنی روباه کمی فکر کرد

و گفت بله عالی جناب من اکنون برای پیدا کردن غذا می روم


و وارد دشت شد کمی که جلو رفت به یک الاغ چاق رسید روباه خندید و به طرف الاغ دوید و گفت بالاخره پیدایت کردم هفده روز هست که دارم به دنبالت می گردم


الاغ گفت چرا؟


روباه گفت شیر سلطان جنگل تصمیم گرفته است که تو را به عنوان وزیر خود انتخاب کند 


الاغ گفت اما من از شیر می ترسم شاید او مرا بکشد و بخورد چرا مرا به عنوان وزیر اعظم انتخاب کرده ؟ من مناسب وزیر شدن نیستم لطفا مرا تنها بگذار


روباه گفت تو خصوصیات بی نظیر خودت را نمی دانی همین چیز است که تو را جذاب کرده است

 سلطان تو را خیلی دوست دارد چون تو عاقل مهربان و پر کار هستی 


الاغ بیچاره فکر کرد که شاید روباه راست می گوید برای همین به روباه اعتماد کرد و همراه روباه به ملاقات شیر رفت وقتی که آنها به شیر رسیدند الاغ ترسید و جلوتر نرفت


روباه گفت سلطان وزیر اعظم خیلی خجالتی هستند دودل است بیاید جلو یا نه


شیر گفت من از این گونه شکسته نفسی ها خوشم می اید من خودم به پیشش می آیم و لنگ لنگان به طرف الاغ رفت الاغ از دیدن شیر بسیار ترسید و برای حفظ جانش فرار کرد


شیر با خشم غرید و بر سر روباه فریاد کشید و گفت تو سر من کلاه گذاشتی آنقدر گرسنه بودم که می خواستم درسته قورتش بدهم برو و آن را برایم بیاور در غیر این صورت تو را می کشم


روباه گفت عالی جناب شما خیلی عجله کردید باید می گذاشتید او را نزدیک تر کنم و بعد او را می کشتید اکنون من می روم و او را با خودم می آورم


روباه رفت و الاغ را دید و گفت تو موجود مسخره ای هستی چرا اون طور دویدی ؟


الاغ گفت خیلی ترسیده بودم فکر کردم شیر می خواهد مرا بکشد 

روباه گفت خیلی احمق هستی اگر سلطان می خواست تو را بکشد این کار را می کرد و تو جان سالم به در نمی بردی


راستش سلطان می خواست در مورد مملکت رازی به تو بگوید ولی من نباید آن راز را می شنیدم حالا سلطان ما در مورد تو چه فکر می کند با این حال همراه من بیا و از او معذرت خواهی کن

تو نمی دانی که با خدمت به سلطان قدرتمند ترین حیوان خواهی بود همه ی حیوانات به تو احترام می گذارند و از تو طلب بخشش و رحمت می کنند 

 الاغ دوباره فکر کرد که روباه به او راست گفته بنابر این موافقت کرد که به نزد شیر بازگردد روباه و الاغ نزدیک شیر رفتند این بار شیر با خونسردی گفت خوش آمدی دوست من تو با نا


 مهربانی دویدی و رفتی نزدیک تر بیا تو وزیر اعظم من هستی وقتی الاغ نزدیک تر شد شیر به او حمله کرد و با یک ضربه ی محکم به سر الاغ او را کشت او از روباه تشکر کرد وقتی که می خواست الاغ را بخورد روباه گفت سلطان درست است که شما


 گرسنه هستید اما سلطان باید قبل از غذا حمام کنند شیر کمی فکر کرد و گفت حرفت درست است و برای حمام به کنار رود رفت در نبود شیر روباه کمی فکر کرد و گفت من بودم

که با زحمت این الاغ را به اینجا کشاندم ولی شیر با حماقت خود آن را از دست داد این من هستم که شایسته ی خوردن بهترین قسمت الاغ هستم

بعد سر الاغ را شکافت و مغز الاغ را خورد وقتی که شیر از حمام باز گشت متوجه شد که سر الاغ شکافته شده و گفت پس چرا سر این الاغ شکافته شده روباه گفت

عالی جناب خودتان با یک ضربه سر این الاغ را خورد کردید و او را کشتید

شیر دوباره پرسید پس مغزش کو ؟

روباه گفت قربان الاغ ها که مغز ندارند اگر این الاغ مغز داشت که دفعه ی دوم اینجا نمی آمد


  • ۹۴/۰۹/۱۰
  • blogo

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی