گــــــــــردو

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اوحدی مراغه ای» ثبت شده است

گر وصل آن نگار میسر شود مرا

از عمر باک نیست، که در سر شود مرا


تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم

تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا

گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش

چون گنه را عذر می‌آرم، خداوندا، ببخش


پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو

دست حاجت پیش می‌دارم، خداوندا، ببخش

اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را

ز روی لاله رنگ خود خجالت‌ها دهی گل را


مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر

اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را

ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را

فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را


باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه

چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را

به خرابات گرو شد سر و دستار مرا

طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا


بفغانند مغان از من و از زاری من

شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا

قراری چون ندارد جانم اینجا

دل خود را چه می‌رنجانم اینجا؟


سر عاشق کله‌داری نداند

بنه کفشی، که من مهمانم اینجا

عشرت خلوت و دیدار عزیزان شاهیست

وین نداند، مگر آن دل که درو آگاهیست


آن شناسد که: چه بر یوسف مسکین آمد

از غم روی زلیخا؟ که چو یوسف چاهیست

مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را

راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را


ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن

نقل حضور صوفی پشمینه پوش را

ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست

می پسندد بر من بیچاره هر خواری که هست


چشم گریانم ز هجر عارض گل رنگ او

ابر نیسان را همی ماند، ز خون باری که هست