گــــــــــردو

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فاضل نظری» ثبت شده است

نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را

که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را


ملائک با نگاه یاس بر ما سجده می کردند

ملائک راست میگفتند اما ساختی ما را

دین راهگشا بود و تو گمگشته دینی

 تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی


آهو نگران است بزن تیر خطا را

 صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم

    اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم


من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم

 که هرچه زهر به خود می دهم نمی میرم

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   

دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست


حاصل خیره در آیینه شدنها آیا               

دو برابر شدن غصهٔ تنهایی نیست؟!

همراه بسیار است، اما همدمی نیست 

مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست 


 دلبسته اندوه دامنگیر خود باش 

از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

 

به نسیمی همه راه به هم می ریزد 

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم 

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

 

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد 

از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد


آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه

آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد 

 

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد 

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم 

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

 

مپرس شادی من حاصل از کدام غم است 

که پشت پرده عالم هزار زیر و بم است 


زیان اگر همه سود آدم از دنیا ست 

جدال خلق چرا بر سر زیاد و کم است