گــــــــــردو

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصاید» ثبت شده است

چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید

گل بیاراید و بادام به بار آید


روی بستان را چون چهره دلبندان

از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید

زهی ز طره تو آفتاب در سایه

بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایه


هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره

درخت لطف ترا هر دو کون در سایه

ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن

مایه انفاس را بر عمر خود تاوان مکن


از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود

دیده رضوان و شخص خویش را گریان مکن

ای قبه گردنده بی روزن خضرا

با قامت فرتوتی و با قوت برنا


فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر

ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟

قدرت کردگار می بینم

حالت روزگار می بینم


حکم امسال صورت دگر است

نه چو پیرار و پار می بینم

به فر دولت میمون به فضل ایزد داور

به فال فرخ اختر به سعی گنبد اخضر


همه عالم ز مشرق تا به مغرب کرد مستخلص

معزالدین و الدنیا خداوند جهان سنجر

چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت

 نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت 


این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند

 انگور نه از بهر نبیدست به چرخشت 

بر ماه روشن از شب تاری علم کشید

وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید


زنجیره‌ای ز قیر و طرازی ز غالیه

بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید

ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل
من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل

زلفین تو قیریست برانگیخته از عاج
رخسار تو شیریست برآمیخته با مل
دم به دم دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن

نقش حُب خاندان بر لوح جان باید نگاشت
مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن

خوش رحمتیست یاران صلوات بر محمد

گوئیم از دل و جان صلوات بر محمد


گر مومنی و صادق با ما شوی موافق

کوری هر منافق صلوات بر محمد

نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بندد

هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد


طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را

که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد

ای مسلمانان! خلایق، حال دیگر کرده‏اند
 از سر بی‏حرمتی، معروف، منکر کرده‏اند 

شرع را یک سو نهادستند، اندر خیر و شر 
 قول بطلمیوس و جالینوس، باور کرده‏اند
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا