گــــــــــردو

۳۵ مطلب با موضوع «حکایت» ثبت شده است

در ایام صدارت امیرکبیر روزی احتشام الدوله عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور امیرکبیر رسید.


امیرکبیر از احتشام الدوله پرسید: وضع بروجرد چطور است؟

نادانى را دیدم که بدنى چاق و تنومند داشت، لباس فاخر و گرانبها پوشیده بود و بر اسبى عربى سوار شده و دستارى از پارچه نازک مصرى بر سر داشت، شخصى گفت: 

اى سعدى! این ابریشم رنگارنگ را بر تن این جانور نادان چگونه یافتى؟ 

بازرگانی بود بسیار مال اما بغایت دشمن روی و گران جان، و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران وزلف چون نامه گنهکاران.شوی برو ببلاهای جهان عاشق و او نفور و گریزان.

که بهیچ تاویل تمکین نکردی، و ساعتی مثلا بمراد او نزیستی.

و مرد هر روز مفتون تر می‌گشت

شیخ علی طنطاوی رحمه الله می‌گوید:هنگامی که در سوریه شغل قضاوت را برعهده داشتم، باری با گروهی از دوستان به قصد این که شب را نزد یکی از دوستان بگذرانیم، پیش وی رفتیم.

در آن‌جا احساس نفس‌تنگی و اختناق شدیدی به من دست داد. از دوستان اجازه‌ی برگشت گرفتم. اصرار کردند که شب را با آن‌ها بگذرانم. اما نتوانستم و گفتم: می‌خواهم پیاده‌روی کنم

مَثَل‌ها داستان زندگی مردم‌اند و چون آیینه‌ای روشن، آیین‌ها، تاریخ، هوش، بینش و فرهنگ ملت را در خود نشان می‌دهند. «مَثَل واژه‌ای است که از عربی به فارسی راه یافته و آنچنان که می‌نویسند

از ماده مثول بر وزن عقول به معنی شبیه بودن چیزی به چیز دیگر یا به معنای راست ایستادن و بر پای بودن آمده است». این واژه در عربی به چند معنا به کار رفته است: مانند و شبیه،

روز روزگاری در جنگلی بزرگ و دور شیری بود که نتوانسته بود شکار کند برای همین خیلی عصبانی و گرسنه بود همینطور که به طرف خانه اش می رفت متوجه غاری شد به طرف غار رفت

و فهمید که در غار موجودی زندگی میکند پس گفت بهتر هست پشت این درخت منتظر باشم

 وزمانی که جانور بیرون آمد به او حمله کنم

روزی از روزها در جنگلی دور شیری زندگی می کرد که بسیار قوی بود و قدرت بسیار زیادی داشت اما این شیر به سبب گذشت زمان پیر و پیر تر شده بود و بسیار ضعیف شده بود

و قدرت این را نداشت که به شکار برود برای همین بعضی از روز ها را با گرسنگی سپری می کرد سرانجام شیر از این وضع خسته شد برای همین روباه را صدا کرد و گفت سلام بر تو ای دوست عزیزم

من و تو سال ها است که همدیگر را می شناسیم و دوستان بسیار صمیمی هستیم برای همین من می خواهم تو را به عنوان وزیر اعظم خودم انتخاب کنم

مردی از دیوانه ای پرسید: «اسم اعظم خدا را می دانی؟»

دیوانه گفت: «نام اعظم خدا، نان است اما این را جایی نمی توان گفت»


مرد گفت: «نادان! شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا، نان است؟»

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد

و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود

 و می پرسد. اجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد.

قیمت چشم و گوش و دست و پا...

یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مى‏کرد و سخت مى‏نالید .


گفت: خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟

گفت: البته که نه . دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمى‏کنم. 

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی

و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."

درسی از آبراهام لینکلن اولین ریس جمهور آمریکا

آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود، پدر لینکلن کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر و یا تمیز می کرد. آبراهام پس از سال ها تلاش و شکست،در سال 1861 به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد.

اولین سخنرانی او در مجلس سنای بدین صورت گذشت: 

چارلی چاپلین تعریف می کند : با پدرم رفتم سیرک. توی صف خرید بلیت یه زن وشوهر با چهاربچشون جلوی ما بودند که با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند…

وقتی به باجه بلیت فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیت ها رابهشون اعلام کرد . 

پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن :

 راز دل به زن مگو ، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو . بعد از این که پدر ازدنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش بهاو چنین وصیتی کرده؟ پیش خودشگفت : امتحان کنم

از کوفی عنان (دبیر کل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل) پرسیدند:

بهترین خاطره ی شما از دوران تحصیل چه بود؟

او جواب داد: «روزی معلم علوم ما وارد کلاس شد و برگه ی سفید رنگی را به تخته سیاه چسباند. در وسط آن لکه‌ای با جوهر سیاه نمایان بود.»

شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیا برد، چون آرد نمود و چون نزدیک

منزل بهلول رسید اتفاقآ خرش لنگ شد و به زمین افتاد آن شخص باسابقه دوستی که با بهلول داشت


بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلآ

قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد به آن مرد گفت:

یکى از سودگران (تاجران)نیشابور، کنیزک خویش را نزد ابوعثمان حمیرى به امانت سپرد روزى نگاه شیخ بر او افتاد و فریفته او شد. پس ، احوال خویش را به مراد خویش (ابو حفص حدّاد) 

نوشت .و او، در پاسخ ، وى فرمان داد، تا به رى ، به نزد(شیخ یوسف ) برود. ابو عثمان ، چون به رى رسید، و از مردم ، نشان شیخ یوسف را جویا شد، او را به نکوهش ‍ گرفتند

ابوسعید ابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت. مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها امده بودند.جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند. شاگرد ابوسعید گفت: 

تو را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید.همه یک قدم پیش گذاشتند سپس...

شیخ را گفتند:«فلان کس بر روی آب می‌رود».
گفت: «سهل است. وزغی و صعوه ای نیز بروی آب می‌رود».

گفتند که: «فلان کس در هوا می‌پرد!»
گفت: «زغنی ومگسی در هوا بپرد».

روزی دیوجانس ـ یکی از انسان های زاهد روزگار ـ از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگ ترین آرزویت چیست؟

اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم.


دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟

اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم.

در زمان های قدیم در کشور هند یک مرد و یک زن زندگی می کردند این خانواده هیچ وقت صاحب فرزندی نمی شد برای همین مرد تصمیمی گرفت در یک صبح او به بازار رفت و یک میمون خرید

 از آن پس شادی بر خانه حکم فرما شد زن و مرد میمون را مثل بچه ی خود دوست داشتند مدت ها گذشت تا اینکه مرد و زن صاحب یک بچه شدند و شادی آنها بیشتر شد در یک روز زن برای خرید

گفته اند که وقتی یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول امپراتور روسیه به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بی درنگ به دوردست ترین نقاط سیبری تبعیدش کنند. 

یاران او کمر به نجاتش بستند و به هر وسیله تشبث جستند؛ چنان که شهبانو را برانگیختند تا نامه ئی به امپراتور نوشت و شفاعت او کرد تا از تبعیدش درگذرد.

آیا داستان مردی را که در حمام زنانه کار می کرد را شنیده اید؟مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود

نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت

و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاشمی کرد هم ارضای شهوت.

مرد فقیرى بود که همسرش کَره مى ساخت، آن زن کَره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه