- ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۱۳
- ۰ نظر
سر خجلت بزیر از روی آن آیینه رو دارم
گنهکارم ولیکن چشم بخشایش ازو دارم
دلم زین آرزو خون شد که جان در پایت افشانم
برفتی از برم اما هنوز این آرزو دارم
سر خجلت بزیر از روی آن آیینه رو دارم
گنهکارم ولیکن چشم بخشایش ازو دارم
دلم زین آرزو خون شد که جان در پایت افشانم
برفتی از برم اما هنوز این آرزو دارم
در دلم یادی از آن رخسار زیبا مانده است
پرتوی از او در این آیینه پیدا مانده است
هیچ دانی چیست این سرخی که در چشم منست؟؟
آتشی کز کاروان اشک بر جا مانده است
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خوابآلودهاش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهرهی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینهی سیما نبود