گــــــــــردو

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زبور عجم» ثبت شده است

دو عالم را توان دیدن بمینائی که من دارم

کجا چشمی که بیند آن تماشائی که من دارم


دگر دیوانه ئی آید که در شهر افکند هوئی

دو صد هنگامهٔ خیزد ز سودائی که من دارم

به فغان نه لب گشودم که. غان اثر ندارد

غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد


چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی

مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد

با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن

چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن


گفتند جهان ما آیا بتو می سازد

گفتم که نمی سازد گفتند که برهم زن

چو موج مست خودی باش و سر بطوفان کش

ترا که گفت که بنشین و پا بدامان کش


بقصد صید پلنگ از چمن سرا برخیز

بکوه رخت گشا خیمه در بیابان کش

اگر به بحر محبت کرانه می خواهی

هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی


مرا ز لذت پرواز آشنا کردند

تو در فضای چمن آشیانه میخواهی

درون لاله گذر چون صبا توانی کرد

بیک نفس گره غنچه وا توانی کرد


حیات چیست جهان را اسیر جان کردن

تو خود اسیر جهانی کجا توانی کرد