گــــــــــردو

۳۵ مطلب با موضوع «حکایت» ثبت شده است

پادشاهی چهار همسر داشت. او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترینها هدیه می کرد.

همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود.

یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.

صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. 

طاقت حفظ آن نداشت ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت.

مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده. شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ آرم. 


فضل و هنر ضایع است تا ننماید
عود بر آتش نهند و مشک بشایند

در روزگاران قدیم، مرد میانسالی دو زن داشت. یکی از زنها مسن و دیگری جوان بود. هر یک از زنها، شوهرشان را خیلی دوست داشتند و تمایل داشتند که او در سنی متناسب با آنها به نظر آید.

 پس از گذشت چند سال، موهای مرد به اصطلاح جوگندمی شد. برای زن جوان این اتفاق خوشایند نبود زیرا شوهرش را خیلی مسن‌تر از خودش نشان می‌داد.

ظهر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان منصور حلاج از کنار خرابه ای که جزامی ها سکونت داشتند، می گذشت،جزامی‌ها داشتند ناهار می‌خوردند.ناهار که چه؟

ته مانده‌ غذاهای دیگران و چند تکه نان… یکی از آن ها تا حلاج را دید، گفت: 

کاروانی در زمین یونان بزدند و ننعمت بی قیاس ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردند

و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود. 

چو پیروز شد دزد تیره روان

چه غم دارد از گریه کاروان

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید.

روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.


شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!» لبخند زد.

پرسیدم: «چرا می خندی؟»


پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»

پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»

سلیمان فرزند داود، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها 


می ساختند.این دیوان، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند، خادم دولتسرای عشق شوند.