گــــــــــردو

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌ست

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۵۱ ب.ظ

بازآی که چون برگ خزانم رخ زردی‌ست

با یاد تو دمساز دل من، دم سردی‌ست


گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست


از راهروان سفر عشق، در این دشت

گلگونه سرشکی‌ست اگر راهنوردی‌ست


در عرصه اندیشه من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردی‌ست


غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردی‌‌ست؟‌


از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بی‌درد، ندانی که چه دردی‌ست


چون جام شفق، موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره زردی‌ست


زین لاله بشکفته در دامن صحرا

هر لاله، نشان قدم راهنوردی‌ست


یا خون شهیدی‌ست که جوشد ز دل خاک

هرجا که در آغوش صبا غنچه وردی‌ست


مهرداد اوستا «از درد سخن گفتن» با ۱۵۸ صفحه

  • ۹۴/۰۸/۲۵
  • blogo

غزل

مهرداد اوستا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی