گــــــــــردو

حکایت //چنین گویند مردی بود قصاب

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۴ ب.ظ

چنین گویند مردی بود قصاب

بخیلی کز بخیلی بود در تاب


زکوه سیم و زر هرگز ندادی

وگر دادی بسی منت نهادی


جگربندی نهاده بود در پیش

خریداریش آمد سخت درویش


سوالش کرد آن درویش در بند 

که چند می‌فروشی این جگربند 


بدو گفتا که ای درویش بیمار 

زکاتم گشت واجب چار دینار 


بخر از من بدین مقدار این را 

زکاتم این بود بردار این را 


چو درمانده بد آن درویش حیران 

بدان مایه زکات از وی خرید آن 


گرفت و روی خود سوی هوا کرد 

بر آن قصاب بسیاری دعا کرد 


ولی زان پس بگفت ار بیع آن‌ست 

خداوندا تو می‌دانی گران‌ست 


زکوتی باشد کانچنان به تزویر 

جزای آن چه باشد ویل و زنجیر

 

زکوتی کانچنان باشد تمامت 

چه سنجد آن به میزان قیامت

 

برد جان پدر تزویر بگذار 

مکش همچون خران بی‌فایده بار 


شیخ محمود شبستری//کنز الحقایق

  • ۹۴/۰۸/۲۵
  • blogo

شیخ محمود شبستری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی