گــــــــــردو

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهریار» ثبت شده است

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم


تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

ز دریچه‌های چشمم نظری به ماه داری 

چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری 


به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است 

تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری 

ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست 

که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست 


دگر قمار محبت نمی برد دل من 

که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست 

قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس 
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس 

جوانی ها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است 
شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس 

سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند

ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند


جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین

که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند

ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی

خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی


از تیر کج تابی تو، آخر کمان شد قامتم

کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی