گــــــــــردو

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عبدالجبار کاکایی» ثبت شده است

شوری که در جهان من افتاد ، این نبود

نامی که بر زبان من افتاد ، این نبود


آن راز سر به مُهر که سی سال پیش ازین

چون آتشی به جان من افتاد ، این نبود

من جز شما، گلایه به صحن ِکجا برم؟

راز غریب را به کدام آشنا برم؟


ای جان و دل به گنبد و گلدسته‌ات مقیم

جان را کجا گذارم و دل را کجا برم؟


از تاب جعد و نافه‌ی آهو صبا چه برد؟

من آمدم که بویی از آن ماجرا برم


چشم امید دارم ازین جسم ناتوان

جان را به آستانه‌ی دارالشّفا برم


دل را به بحر تو بسپارم حباب‌وار

مس را به آتش تو بسوزم، طلا برم

به شوق خلوتی دگر که روبراه کرده ای

تمام هستی مرا شکنجه گاه کرده ای


محله مان به یمن رفتن تو روسپید شد

لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده ای

بسیار شدی، نام تو بسیار نوشتند

بسیار تو را بر در و دیوار نوشتند


منظومه ی خون خواهی فریاد تو را خلق،

بسیار سرودند و به تکرار نوشتند