گــــــــــردو

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عرفی شیرازی» ثبت شده است

به دیر آی از حرم صوفی که می برقع گشود این جا

از آن جا آن که می جویی به می خواران نمود این جا


به جان رنگی که این جا در دل اسلامییان بینی

مغان را نیز بود اما صفای می زدود این جا

منم که یافته ام ذوق صحبت غم را

به صبح عید دهم وعده ی شام ماتم را


ز لاف صبر بسی نادمیم، طعنه مزن

مروت که ملامت بلاست ملزم را

گرفتم آن که در خواب کردم پاسبانش را

ادب کی می گذارد تا ببوسم آستانش را


صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون

کند آتشفشان چون شمع، استخوانش را

در باغ طبیعت بفشردیم قدم را

چیدیم و گذشتیم،گل شادی و غم را


نوبت به من افتاد، بگویید که دوران

آرایشی از نو بکند مسند جم را

عشق کو تا در بیابان جنون آرد مرا
تشنه سازد، بر لب دریای خون آرد مرا

در می طامات خوش لایعلقم، مطرب کجاست
تا به هوش از نغمه های ارغنون آرد مرا

به زهر تشنه لبم با شکر چه کار مرا

دراز باد شبم با سحر چه کار مرا


مرا نشاط تماشا بس از بهشت وصال 

به قیمت کم و بیش ثمر چه کار مرا