گــــــــــردو

در سر کوچه ی نـاشُـکــر ، خیـابان خشکید

تـا رسیـدم لب دروازه ، بیـابـان خشکیــد


یـأس بـارانــی تـردیـــــــد محبّت راکُشت

آهی آتـش نـزده لقمه ی ایــمان خشکیـد


تـا خـدا رفت بشـر ، لیک ، ادب را گم کــرد

مَلک الموت پُـر از گـُـل شد و انسان خشکید


سِس بی ریشه دل اطلسی ام را سوزاند

درد از حدّ برون گشت... وَ درمـان خشکیـد


قلب اولاد چـمن بستـر نـامـرغـوبــــی ست

خارها گـُل نشد آن سوی گلستان خشکید


خواب دیـــدم حَرَمی پـُر شد از آه آهـــــو

که ازین آتش دل نصف خراسان خشکیـــد


جـز عَـرَق در دل نـاکام مـن بایــر نیست

آنچه را کاشته بودی همه قربان ! خشکید !

ابوالفضل عظیمی بیلوردی دادا( پدر شعر زلال )

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی