گــــــــــردو

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احمد شاملو» ثبت شده است

گفتار برای یک ترانه، در شهادتِ احمد زیبرم 

به علیرضا اسپهبد 


در شهرِ بی‌خیابان می‌بالند 

در شبکه‌ی مورگی پس‌کوچه و بُن‌بست، 

ــ تو کجایی؟ 

در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان 


تو کجایی؟ 

ــ من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام: 

عاشقان 

سرشکسته گذشتند، 


شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش. 

و کوچه‌ها 

من بهارم تو زمین من زمینم تو درخت من درختم و بهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می‎کنه میون جنگلا طاقم می‎کنه 


تو بزرگی مثل شب اگه مهتاب باشه یا نه خود مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو 

تازه، وقتی بره مهتاب و هنوز شب تنها باید راه دوری رو بره تا دم دروازه‎ روز

و روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت


روزی که کم ترین سرود بوسه است

و هر انسان برای هر انسان برادری است

گفته اند که وقتی یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول امپراتور روسیه به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بی درنگ به دوردست ترین نقاط سیبری تبعیدش کنند. 

یاران او کمر به نجاتش بستند و به هر وسیله تشبث جستند؛ چنان که شهبانو را برانگیختند تا نامه ئی به امپراتور نوشت و شفاعت او کرد تا از تبعیدش درگذرد.

غزلی در نتوانستن

از دستهای گرم تو 


کودکان توامان آغوش خویش

سخن ها می توانم گفت