- ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۵۲
- ۰ نظر
گفتار برای یک ترانه، در شهادتِ احمد زیبرم
به علیرضا اسپهبد
در شهرِ بیخیابان میبالند
در شبکهی مورگی پسکوچه و بُنبست،
گفتار برای یک ترانه، در شهادتِ احمد زیبرم
به علیرضا اسپهبد
در شهرِ بیخیابان میبالند
در شبکهی مورگی پسکوچه و بُنبست،
ــ تو کجایی؟
در گسترهی بیمرزِ این جهان
تو کجایی؟
ــ من در دورترین جای جهان ایستادهام:
من بهارم تو زمین من زمینم تو درخت من درختم و بهار
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه میون جنگلا طاقم میکنه
تو بزرگی مثل شب اگه مهتاب باشه یا نه خود مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو
تازه، وقتی بره مهتاب و هنوز شب تنها باید راه دوری رو بره تا دم دروازه روز
و روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کم ترین سرود بوسه است
و هر انسان برای هر انسان برادری است
گفته اند که وقتی یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول امپراتور روسیه به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بی درنگ به دوردست ترین نقاط سیبری تبعیدش کنند.
یاران او کمر به نجاتش بستند و به هر وسیله تشبث جستند؛ چنان که شهبانو را برانگیختند تا نامه ئی به امپراتور نوشت و شفاعت او کرد تا از تبعیدش درگذرد.