گــــــــــردو

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محتشم کاشانی» ثبت شده است

نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب 

که به مستی دل مرغان حرم کرده کباب 


کار بر مرغ دلم در کف طفلی شده است 

آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب 

ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا

دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا


کرده ام خوی به هجران چه کنم ناز اگر

عشق طغیان کند و دارد از آن باز مرا

تا به سر منزل چشمم کنی ای سرو گذار
اشگ من می کند این خانه به صدرنگ نگار

تنگ دل تا نشوی در دل تنگم زد و چشم
غرفه ها ساخته ام بهر تو از گوشه کنار

باز این چه شورش است که در خلق عالم است//باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است 

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین//بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است 


این صبح تیره باز دمید از کجا کزو//کار جهان و خلق جهان جمله درهم است 

گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب//کاشوب در تمامی ذرات عالم است