گــــــــــردو

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «منصور حلاج» ثبت شده است

تا بکی ناله و فریاد که آن یار کجاست

همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست


آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت

چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست

گشت مسلم ز عشق ملک معانی مرا

شهره آفاق کرد عشق نهانی مرا


از مدد شاه عشق ملک بقا یافتم

کی بفریبد کنون ملکت خانی مرا

روئی است روی دوست که هیچش نظیر نیست

زانرو بهیچ رویم از آن رو گزیر نیست


در عشق آن پری چه ملامت کنی مرا

دیوانه چون ز عقل نصیحت پذیر نیست

بر روی دل افروزت هر کو نظر اندازد

چون شمعش اگر سوزی با سوز درون سازد


با هر که ز طنازی یک لحظه بپردازی

بیکار ز خویش آید با عقل نپردازد

بی نشان گردم اگر از تو نشانی نرسد

مرده باشم اگرم مژده جانی نرسد


آه از تلخی آن حال کز آن شیرین لب

بهر دلجوئی من شهد بیانی نرسد

چون تو جان منی ای جان چکنم جان و جهانرا

چو منم زنده بعشقت چه کشم منت جانرا


چو رسد از تو جراحت بود آن منت و راحت

بدو صد لابه از آن رو طلبم زخم سنان را

ای دل چه شد که خشک و تر غم بسوختی

جانهای ما ز آه دمادم بسوختی


آتش بهفت خیمه گردون زدی ز آه

وز ناله چار گوشه عالم بسوختی

چهره ات شمع شب افروزی خوش است

غمزه ات تیر جگردوزی خوش است


طره مشگین رخسارت بهم

لیلة القدری و نوروزی خوش است