گــــــــــردو

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهدی اخوان ثالث» ثبت شده است

بیمارم ، مادر جان !

می دانم ،می بینی


می بینم ، میدانی

می ترسی ، می لرزی

پوستینی کهنه دارم من 

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود 


سالخوردی جاودان مانند

مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود

موجها خوابیده اند ، آرام و رام
طبل طوفان از نوا افتاده است

چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیاب افتاده است

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند 

گرفته کولبار زاد ره بر دوش 


فشرده چوبدست خیزران در مشت 

 گهی پر گوی و گه خاموش

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند


دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند

من نه خوش بینم نه بد بینم 

من شد و هست و شود بینم...


عشق را عاشق شناسد ، زندگی را من

من که عمری دیده ام پایین و بالایش

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟


خوش خبر باشی ، اما ،‌اما

گرد بام و در من

بی ثمر می گردی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.


باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست،

نذر کرده ام

یک روزی که خوشحال تر بودم

بیایم و بنویسم که