گــــــــــردو

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهستی گنجه ای» ثبت شده است

سهـمـی کـه مــرا دلـبــر خـبّــاز دهـد / نه از سر کینه کز سر نـــــــاز دهد

در چنگ غمش بمانده ام همچو خمیر / ترسم که به دست آتشم باز دهد

* * *

زیبــــا بت کفشگر چو کفش آراید / هر لحظه لب لعل بر آن می ساید

کفشی که ز لعل و شکرش آراید / تـــاج سر خورشیـد فلک را شـایـد

آنها که هوای عشق موزون زده اند / هر نیم شبی سجاده در خون زده اند

نشنیدستی، که عاشقان خیمه ی عشق / از گردش هفت چرخ بیرون زده اند


@@@@@@@@@@


شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند / وز جام بلا چگونه می زهر چشند؟

اَر راز نهان کنند غمشان بکشد / ور فاش کنند مردمانشان بکشند

در گنجه دو درزن گر استاد جوان / بردند تظلم به بر شاه جهان

فـرمــود مَـلِـک بــه درزیــان ارّان / گه درزن این برید و گه درزن آن

* * *

رفتی به سرا دوش به می نوشیدن / بودت هوس یار دگر ورزیدن

روی تو بکنده اند و معلومم شد / من روی تو کنده چون توانم دیدن؟!

گفتـی که : بدان رُخان زیبـا که مراست / چون خلد وثاق تو نخواهم آراست!

امروز در این زمانه خود زهره که راست؟ / تا گوید کان خلاف گفتی، یا راست!


 @@@@@@@@@


از رنگ رخ تو گل عجب شرمگن است / وز طعم لبت بُتـا، رطب شرمگن است

هر بی ادبی که در سرت هست، مکن / کز بی ادبی هات ادب شرمگن است

در عشق تو هر سوی همی باید رفت / چون اشک، به هر روی همی باید رفت

در خدمت زلفین تو همچون شاهان / شرط است، که بر موی همی باید رفت!


@@@@@@@@@@


کس عاشق آن لب چو شهد تو مباد / جز فرقد و مَه، مرقد و مهد تو مباد

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . / . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .