گــــــــــردو

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابن حسام خوسفی» ثبت شده است

حسنت که آفتاب تجلی از او گرفت

یک جلوه کرد و مملکت دل فرو گرفت


یک تار از آن دو سنبل پرچین به چین رسید

از زلف مشک بوی تو در مشک بو گرفت

هر جفایی که ممکن است ازوست

من تحمل کنم ولی نه نکوست


گر دلم میل جانب او کرد

میل دلها همه به جانب اوست

سنبل تر دمید بر گل دوست

بوی گل می دمد ز سنبل دوست


باد عنبر شمیم می گذرد

یافت بویی مگر ز کاکل دوست

دلم فریفته آن شمایل عربیست

که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست


خیال لعل لبش در درون سینه من

چو باد در دل پر خون شیشه حلبیست

مرا درد تو دایم هم نشین است

غمت پیوسته با جانم قرین است


هوس دارم که در پای تو میرم

تمنای من از دولت همین است

ای خوش آن بلبل که گلزاریش هست

خرمّا آن دل که دلداریش هست


خرقه ناموس صوفی برکشید

زان که بر هر موی زنّاریش هست

دلبری دارم که دل در بند زلف و خال اوست

عاشقانش را شراب از جام مالامال اوست


فتنه آن چشم فتانم که از هر گوشه ای

فتنه ای پر شیوه از دنباله دنبال اوست