گــــــــــردو

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عبید زاکانی» ثبت شده است

مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نیست

خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست


وفا ز عهد تو میجست دوش خاطر من

جواب داد که خود این متاع با ما نیست

عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد

صبر بی دل کرد و بی دلدار نتوانست کرد


جان چو با عشق آشنا شد از خرد بیگانه گشت

همدمی زین بیش با اغیار نتوانست کرد

قصه درد دل و غصه شبهای دراز

صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز


محرمی نیست که با او به کنار آرم روز

مونسی نیست که با وی به میان آرم راز

چو زلف خویشتن ناگه برآشفت

بتندید و در آن آشفتگی گفت


بدان رنجور بی درمان بگوئید

بدان مجنون بی‌سامان بگوئید

هرکس که سر زلف تو آورد بدست

از غالیه فارغ شد و از مشگ برست


عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ

داند که میان این و آن فرقی هست

یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم

به امید کرمت روی به راه آوردیم


بر سر نفس بدآموز که شیطان رهست

از ندامت حشر از تو به سپاه آوردیم

خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد 

وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد


جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن

 زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد

این شمع که شب در انجمن می خندد

ماند بگلی که در چمن می خندد


هر شب که به بالین من آید تا روز

میسوزد و بر گریه من می خندد

بتی فرخ رخی فرخنده رائی

به شهرستان خوبی پادشاهی


میان نازنینان نازنینی

ز شیرینیش شیرین خوشه چینی