- ۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۸:۱۷
- ۰ نظر
گلرنگ شد در و دشت ، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد ، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده ، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی ، مرغی به خواری ما
گلرنگ شد در و دشت ، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد ، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده ، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی ، مرغی به خواری ما
میگریم و مـی خندم ، دیوانه چنین باید
میــوزم ومیسازم ، پـــــروانـــــه چنین باید
می کوبم ومــــی رقصم ، مـی نالم ومیخوانم
در بـــزم جهــــان شـــــور، مســـتانه چنیآن باید
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
و در رگها نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب
آوردهام، سیب سرخ خورشید.
صبح یک روز سرد پائیزی روزی از روز های اول سال
بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال
بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود
هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاء بود
چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه مرادم نه مریدم ،
نه پیامم نه کلامم،
نه سلامم نه علیکم،
نه سپیدم نه سیاهم.
نه چنانم که تو گویی،
شب از بهر آسایش تست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز
اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
ما مست شراب جان فزاییم
سرخوش ز مِی ِگره گشاییم
در کنج شرابخانه گنجی است
ما طالب گنج کنجهاییم
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
در قناری ها نگه کن،
در قفس،